از استاد سخن سعدی

*در نگاه به یک قصیده معروف از مواعظ سعدی علیه الرحمه*
مشق از داریوش ثمر؛
استادان سخن پارسی، اشعار خود را چون غالیه دانی ناتمام، در مسیر سبز تاریخِ فرهنگیِ ما ایرانیان گذاشتند، که بوی خوش پندهاشان در قصاید و حکایات و چکامه ها و اشعارشان،
روحیهِ مردِ پارسی زبان را،
عفیف میکند ،
خاصه سعدی که سهل ممتنعِ او عجینِ هشدارِ پیردانای ایرانی است که در طبلهِ عطارِی شعرش،
در گذر فرهنگ، بوی بیدار باش انسانی ساطع میکند و نه طامات ادعای پیچیده در طبعِ شعرِ خود را غالب دارند نه ،
که ، این حکیمان رسالت فرهنگی را تا هزاره دور دیده و بر دوش احساس میکردند، احساسی ناشی از پاسداشت کهن فرهنگ ایران، میشود گفت اکثریت نویسندگان کهن ادبیات ایران شارح این رسالت بودند پرورش اخلاق که هدف غایی ادیانی هم هست ،
به هر روی از سخن دور نشوم و سعی دارم تعدادی از ابیات این قصیدهِ نزدیک به چهل بیتی را،
به کم صلاحیتی خویش، ممارست کنم تا صلابت شاگردی در حقیر کم نیاید.
بیت اول از مشهورات شده
میفرماید؛
*ای که پنجاه رفت و در خوابی*
*مگر این پنج روزه دریابی*
(اول عدد پنج و پنجاه، از فردوسی و رودکی و... دیگر حکیمان زیاد شنیده ایم ، و میدانیم پنجاه سراشیب عمر است، سرای سپنجی هم معنای زود گذر بودن دنیا که سه تا پنج روز مثل شده یا این دو روز باقی و.. سپنجی معنای کپر را میدهد که کپر یا آلونک هم یعنی خانه گذری زاغه..، جان پناه موقت، حال در دوران زندگی ما تا شانزده سالگی حدث گویند، تا سی و پنج سالگی شباب و بعد ّکهل تا پنجاه و کُهولت و سالخودگی از بعد آن پس تغریبا پنجاه سالگی فصل بار آور و معرفت پراکنی است یا باید باشد.‌‌..
حال سعدی میفرماید اگر از این مرز سنی رد شده و در غفلت و سستی هستی باز یک پنج روز فرصت بازیابی داری یک امید میدهد، خاصیت ایجابی و امید در یک مصرع آن خالی شدن از واقعیت فرد سهل انگار را پر میکند ، این شیوه آموزش است ...)

*تا کی این باد کبر و آتش خشم*
*شرم بادت که قطرهٔ آبی*
(حال در بیت بعد با مفهوم خواب بودن در بیت اول آشنا میشویم که صفات ، تکبر و عصبانیت که مثل باد دمیده در آتش فوران میکند را میگوید تا چه زمان میتوانی ادامه دهی و حال جالب بودن سه از چهار عنصر طبیعت هم خودش سجع نوشتاری شاید همسو یا نه ندانم، اما فحوا جالب است از کیفیت بیت است چون عنصر آب در او یک قطره مانده به زعم حقیر یعنی اندک آرامش ، اگر خاک را هم که نیامده متصور شویم خب جسم انسان است ...پس این بیت هم در ایجاز یک کتاب سخن داشت)
*کهل گشتی و همچنان طفلی*
*شیخ بودی و همچنان شابی*
*تو به بازی نشسته و ز چپ و راست*
*می‌رود تیر چرخ پرتابی*
این دو بیت توضیح اوضح تر از خودش ندارد اما فواصل عددی بین کهل یعنی تا پنجاه سالگی را در آدم ناکامل طفل یعنی زیر نوجوان میداند و پیرگشتگی او را شاب یعنی تازه جوان میداند در کل عدم کمال یافتگی را ذکر میکند تناسب را میخواهد بازیافت کند که رفتار باید مناسب سن باشد...
بیت بعد هم که اشارت دارد تو در حال بازی پیر شده ایی یعنی به احتمال از تیرهای بلا که خرد نیاز دارد سپر آن شود شانسی عبور کردی ، این از قانون احتمالات تهی نیست اما منظور شاعر سهل انگاری یک عمر است یا تساهل و بی تدبیری و عدم دقت..
*تا درین گله گوسفندی هست*
*ننشیند فلک ز قصابی*
فلک تقدیر است ، من فکر میکنم تقدیرگرایی و عدم تلاش برای رها شدن از روزمرگی، در یک استعاره و قیاسی گوسپند بهترین مصداق تصور این شکل زندگی است ، این نکته بسیار مهم را شاعر میگوید در همان تقدیر فلکی هم این مدل فکر بی تلاش یا بی مسولیت قصابی میشود ..
(یک نمونه اجتماعی امروزی را مثال بزنم ، بی احتیاطی در رانندگی در سنین مختلف و تصادف و در خطر قرار دادن جان خود و دیگران ...زیاد دیده اید این قصابی فلک به تفکر مخلوق هم بسته است)
*تو چراغی نهاده بر ره باد*
*خانه‌ای در ممر سیلابی*
*گر به رفعت سپهر و کیوانی*
*ور به حسن آفتاب و مهتابی*
*ور به مشرق روی به سیاحی*
*ور به مغرب رسی به جلابی*
این سه بیت کمی موقوف المعانی در نظر حقیر بود
این برداشت را دارم که میگوید
همه چیزت در محل عبور سیلاب و بی بنیاد است
اگر آفتاب نور ماه تو باشد و به چپ و راست ها و فراز های زندگی برسی یا عبور کرده باشی جلابی هستی یعنی اسبی که بزک و چاق شده تا قیمت آن کم نشود
این پوچ بودن بی باوری درون را میرساند با تصاویر بسیار بدیع و شرقی در سیلاب تقدیر رها بودن را بدون باور و کوشش پوشالی میداند ، در ابیات بعد چندین قیاس و تلمیح داریم که به اصرار این واژگان که نیاز به توضیح ندارد فقط ابن عفانی و خطابی دو نفر از بزرگان تاریخ صدر اسلام بودند که عارف و ادیب بودند و اینجا کنایت مردی و تکمین و نیرو و نعمت و قوت که قارون و سهراب را مثال میآورد میگوید حتی اگر زرصامت را به قلب و تقلب از سنگ در بیاوری فرشته مرگ را نمیتوانی فریب دهی،
📎
*ور به مردی ز باد درگذری*
*ور به شوخی چو برف بشتابی*
*ور به تمکین ابن عفانی*
*ور به نیروی ابن خطابی*
*ور به نعمت شریک قارونی*
*ور به قوت عدیل سهرابی*
*ور میسر شود که سنگ سیاه*
*زر صامت کنی به قلابی*
*ملک‌الموت را به حیله و زور*
*نتوانی که دست برتابی*
این موضوع آز در زنگی و غوطه ور بودن در لذایذ و غرایز است و تجاهل نمایی انسان برای وجدان خودش یک آسیب اجتماعی است، جنس تجاهل از آرایه ادبی نیست، از استدلال به مقدمه غلط فکر درآمده و فردی است برای توجیه خودش نه حرکت عقل، سخن کوتاه کرده در ادامه سخن حقیر قطع کرده که طومار نوشتار زمان خوانش شما را نگیرد اگر تصحیح و تکمیل دارید شاگرد را ممنونم.
*منتهای کمال، نقصانست*
*گل بریزد به وقت سیرابی*
(فقط این بحث کمال انسان و نقص انسان و اینکه ذات اساسا کمال جو هست ولی برخی موجود ها واجد این شرایط نمیشوند به ایجاز کامل بیان شده)
*تو که مبدا و مرجعت اینست*
*نه سزاوار کبر و اعجابی*
*خشت بالین گور یاد آور*
*ای که سر بر کنار احبابی*
*خفتنت زیر خاک خواهد بود*
*ای که در خوابگاه سنجابی*
*بانگ طبلت نمی‌کند بیدار*
*تو مگر مرده‌ای نه در خوابی*
*بس خلایق فریفتست این سیم*
*که تو لرزان برو چو سیمایی*
*بس جهان دیده این درخت قدیم*
*که تو پیچان برو چو لبلابی*
*بس بگردید و بس بخواهد گشت*
*بر سر ما سپهر دولابی*
*تو ممیز به عقل و ادراکی*
*نه مکرم به جاه و انسابی*
(اینجا هم فصل ممیزی انسان را خرد و همچنین و کرداری میداند نه انتسابی)
*تو به دین ارجمند و نیکونام*
*نه به دنیا و ملک و اسبابی*
*ابلهی صد عتابی خارا*
*گر بپوشد خریست عتابی*
*نقش دیوار خانه‌ای تو هنوز*
*گر همین صورتی و القابی*
*ای مرید هوای نفس حریص*
*تشنه بر زهر همچو جلابی*
*قیمت خویشتن خسیس مکن*
(خسیس مکن یعنی بی ارزش نکن)
*که تو در اصل جوهری نابی*
*دست و پایی بزن به چاره و جهد*
*که عجب در میان غرقابی*
*عهدهای شکسته را چه طریق*
*چاره هم توبتست و شعابی*
*به در بی‌نیاز نتوان رفت*
*جز به مستغفری و اوابی*
(طلب بخشش یکی از راهای جبران است در وقت بیداری یا در هنگامی که بدانیم درگاه اصلی کجاست ، اتکا، باور )
*تو در خلق می‌زنی شب و روز*
*لاجرم بی‌نصیب ازین بابی*
*کی دعای تو مستجاب کند*
*که به یک روح در دو محرابی*
*یارب از جنس ما چه خیر آید*
*تو کرم کن که رب اربابی*
*غیب دان و لطیف و بی‌چونی*
*سترپوش و کریم و توابی*
*سعدیا راستی ز خلق مجوی*
*چون تو در نفس خود نمی‌یابی*
*جای گریه‌ست بر مصیبت پیر*
*تو چو کودک هنوز لعابی*
*با همه عیب خویشتن شب و روز*
*در تکاپوی عیب اصحابی*
*گر همه علم عالمت باشد*
*بی‌عمل مدعی و کذابی*
*پیش مردان آفتاب صفت*
*به اضافت چو کرم شب‌تابی*
*پیر بودی و ره ندانستی*
*تو نه پیری که طفل کتابی*
تقدیم شما و در آخر یک رو نوشت از واژه مواعظ سعدی
📎
غزل‌های پندآموز و عارفانه سعدی که در کلّیات سعدی با عنوان مواعظ گردآوری شده‌اند، به مجموعه قصیده و غزل‌هایی گفته می‌شود که به موضوعاتی نظیر اخلاق، معرفت و پندهای دینی است.
با سپاس
ثمر ، خرداد ۱۴۰۴.

شاعر کیست

در چگونگی شاعر

در *چگونگی شاعر و شعر پارسی از نظر قدما*
مشق از داریوش ثمر؛
📎
درپی شکرانه از حضور شاعران کهن پارسی گو در تاریخ و فرهنگ ایران زمین و بیشمار اشعار کهن با قالب های نابِ آزمون شده ، و در رد شکالش شعر در سبک و شعاع واژه (نو) ! ، که شفای سخن پارسی را ، بنظر این حقیر پر تقصیر سبب نیست و نبوده این شعر عزیز (نو)!
بلکه از سواحل فرهنگ هم دورمان کرده ، این سیلِ تجدد در شعر و شعرگونه و دل نوشته!.. ، (نمیدانم دل نوشته دیگر چه صیغه ایی است ...) بله ، برای ادامه سخن از شاعران کهن دو تن را که در دیباچه دیوان خویش شاعری را وصف کردن منتخب و نظر میکنیم؛
در (چهار مقاله)
نظامی عروضی میفرماید ؛
*اما شاعر باید که سلیم الفطره* ، *عظیم الفکره،* *صحیح الطبع*، *جید الرویه*، *دقیق النظر* باشد،
تا اینجا این چند صفت یا الزامِ شاعری از نظر *نظامی* نگاه کنیم
صفتهای شاعر از نظر نظامی عروضی را باز کنیم
۱-سلیم الفطره
یعنی ذات آرام، سرشت متین و این ذات چون در هرنگاه از یک کل منشعب است و به انسان داده شده صفت عام انسانی ذاتی میتواند باشد اما به گفت نظامی که (باید) آورده این الزامی یا ضروری ذاتی شده پس اول شاعر شخصیتی با ذات سلیم است
فطری است
پس ضروری است
نه نمایشی، باید در او باشد این فقط از اثرش دیده میشود چنانچه در همین (چهار مقاله ، مقالت دوم) میگوید وقتی بخوانند شعر او را سبب (*حظ اوفر و قسم افضل از شعر بقا اسم است وتا مسطور و مقرو نباشد این معنی به حاصل نیاید*)...
ملاحظه بفرمائید این هنر همراه با گوهر یا جوهره و درون مایه آدمی نهایتا با ممارست بارز میشود اما اگر نباشد شاعری هم حاصل نمیشود دیگر صفتها چون عظیم الفکره یعنی بلند نظری یا بلند اندیش از خواص ثانی پس از ذاتی خواهند بود ، واقعا به این اندیشه کنیم که مثلا این عظیم الفکری اگر در ابوالقاسم فردوسی نبود به نظم به زبان خود چنین کاخی میساخت که از باد و باران نایدش گزند؟
این ویژگی ها توسط داوری زمان و السنه احرار اثبات شده این نکته هم مهم است که بدانیم چه دیوان ها و چه شاعرانی که در گذر خشمناک تاریخ در تاریکی گم هستند و اثری از ایشان نمانده ، اما السنه احرار چیست؟ بنظر این شاگرد (هیات داوری زمان است)
زبان ها جمع گفت احرار یعنی بزرگان ، وقتی اشعار سینه به سینه عبور میکند دیگر عنصر زر و زور در ترفع مقرو دخالت ندارد چون جمال و کمال ادبیات مثل مشمومات از خواص کیفیتی کلام هستند
این کیفیت و فطریت ضامن بقای شعر است جایی *سوزنی* در مدح به شکل طبع شاعر چنین اشارت کرده؛
*طبع شاعر هست چون دارالسلم از خرمی*
*جز کریم اندر نیاید از در دارالسلام*
*راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن*
*زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام*
*هست شعر آن خوش حدیثی کاستماعش کرده اند*
*هم نبی و هم وصی و هم امیر و هم امام*
مورد بعد در پی صحیح الطبع بودن دارای صداقت جوهری بودن به زبان ساده دوستان شاعر باید (ساده دل باشد) از این که رد شویم و در پی آن طبع *جید الرویه* یعنی نیک اندیشی ، این بسیار مهم است و از نظر این حقیر نگارنده این سطور به منطق انسانی باز میگردد، نیک میدانیم که استدلال های شعری پایه ریاضیاتی در مقدمه و نتیجه ندارند چون شعر مقدماتش اساسا از مخیلات است ، اما شاعر فرد بی منطق نیست ، چه بسا حکیم است که اینطوره بوده یعنی شاعران مستطرف علم بوده و گرِد درِ دانش، از نجوم تا دیگر علوم.... مطالعات داشته اند باز فردوسی نمونه بارز آن است ، اینکه اهمیت جیدالرویه بودن یعنی منطق مهر آگین داشتن لازم شاعری است یک توانایی ذهنی کسب شده است چون جمله های شاعر جدا از چیدمان در قالب و وزن و عروض و قافیه چیدمان در منطق شاعر دارند که اگر از درجه نیک اندیشی کم رنگ باشد چیدمان تصنعی است ، اندیشه نیک را با اخلاق نیک ظاهر اشتباه نگیرید گاهی کژ خو بنظر میایند آدمهای نیک اندیش ...
منظورم اندیشه است ، حرکت فکر است که در شاعر با دقت نظر دیده میشود.....
برای آنکه سخن به اطناب نکشد
به *جامی* نظر کنیم ،
در کتاب بهارستان که در سیاق و شیوه گلستان سعدی است میفرماید؛
(*شعر در عرف قدما و حکما*
*کلامی است مولف از مقدمات مخیله*
*یعنی از شان آن باشد که در خیال سامع اندازد معانی را که موجب اقبال باشد بر چیزی یا اعراض از چیزی* ...)
در اینجا جامی نیز اشارت دارد که کلام شاعر در چهار چوب مقدمات مخیله است اما معانی از آن حاصل میشود ....
چون بیشتر به چند سطر از وصف شاعر در مقال دوم از چهار مقال نظامی پرداختیم اجازت دهید بهارستان جامی و وصف شاعر را در مشق دیگر تقدیم کنم و
بله از اطناب پرهیزکنم
ولی از شما خواستارم مشق حقیر را تکمیل و تصحیح کنید...
با سپاس
داریوش ثمر، خرداد ۱۴۰۴

از استاد سخن سعدی

حکایت در حکایت سعدی

دوستان ضمن درود از سعدی علیه الرحمه در
گلستان، باب پنجم ،
یک حکایت نغز را باهم نظر کنیم و در میان آن اندک توضیحاتی از این حقیر که اضافه کردم را تحمل تا دریافت خویش را هم ضمن مشق کنم تقدیم کنم،
باسپاس ، د ثمر.
📎
حکایت؛
سالی محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با خَتا برای مصلحتی صلح اختیار کرد.
(محمد خوارزم از بزرگترین پادشاهان خوارزم شاهیان بود، با ختا ،یا ختای یا ختنی ها ، یعنی مغولان چینی نژاد صلح میکند ، )
(در اینجا یک نگاه به جغرافیای ایران از نظر فرهنگی بیندازیم ، خوارزم و منطقه بزرگ ترکمنستان تا اوزبکستان امروز و از بالای شرق خراسان بزرگ مثل اینکه به همان اندازه ایران یک سرزمین را در بالای شرقی ایران جا دهید یعنی خوارزم که فراتر از آن مغول ها بودند، حال فاصله ها را تا اصفهان تا شیراز تا خلیج فارس تصور بفرمائید، کل این پهنه بزرگ آسیا فارسی زبان در دوران رونق شهرهای بزرگ چه شکوفایی ها که داشته اند و بلندی منارهای مساجد آنجا با اصفهان برابری داشته این مثال بافت تاریخی و یک شکل بودن شهرها، همان سند های معماری بجامانده است که اگر گسترش و وسعت فرهنگی ایران را خارج از زبان فارسی به اتکا نیاز باشد ! معماری آن سند دوم میشود،)
بله در ادامه حکایت
میفرماید
📎
به جامع کاشغَر در آمدم،
(سعدی در روایت متکلم وحده است و خودش را میگوید که با کاشغر درآمده یا رسیده است، این شهر ضمن توضیح بالا از شهرهای پر رونق ایران کهن بوده و از انتهای مرزهای اسلامی شرقی بحساب میآد که ضمن رونق مردمان مرفه و تنعم زده داشته و باچهرهای زیباو چشمان ترکمنی و زلف کاشغری و... (در ادابیات به تلمیح زیاد آمده که از شکل و محاسن و البسه و زیور و جمال فرهنگی آنجا حکایت بسیار است)
به هر روی سعدی به آنجا میرسد میفرماید؛
📎
پسری دیدم نحوی به غایتِ اعتدال و نهایتِ جمال،
(نحوی یعنی اهل دیوان و ادیب ، کسی که دستور زبان و نحو عنوان ها و دیوان ها و منظومه ها را تحصیل کرده و در وصف جمال ظاهری او سعدی تعریف میکند که علاوه بر علم ادب جمال ظاهر هم داشته )
چنان که در امثال او گویند:
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قدّ و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت
سعدی ادامه میدهد؛
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همی خواند: ضَرَبَ زیدٌ عمرواً
و کان المتعدّي عمرواً.
📎
(زمخشری از عالمان ادبیات بوده که استادانی از نیشابور تا بغداد داشته(باز به وسعت فرهنگی و زبانی عنایت کنید) زمخشری به آنجاها رفته وتحصیل و تجربه ها کرده حال یکی از کتب او در دست این جوان در حال ممارست بوده و سعدی مسافر عبوری میشنود که او نحو تمرین میکرده)
📎
(این تمرین ضرب ، ضربا ...
این تمرین درس نحو در ادبیات گاهی با افکار و فرهنگ عموم در آمیخته با اتفاقات زمانه همراه میشده و ثبت..
این یک مورد آن است در ضرب که درس جمله در فعل و فاعل و مفعول است (زید عمرو را میزند) این به دلیل مناقشات قومی هم بوده به هر روی یک مثال در این باب آورده اند که معلم برای تفهیم جمله خبری دارای فعل ، فاعل و مفعول که چنین است؛
گفت نحوی؛
زيد عمرا قد ضرب
گفت ؛ چونش كرد بی جرمی ادب!.
معلم پاسخ ميدهد؛
كه اين جمله برای اخبار است و به او امری نيست بلكه بيان مساله َاعراب است در كلام و تمييز فاعل از مفعول.
شاگرد باز ميپرسد: عمر را جرمش چه بد كان زيد خام بي‌گنه او را بزد همچون غلام؟
گفت اين پيمانه معنی ُبود گندمی بستان كه پيمانه است رد
زيد و عمر از بهر اعراب است و ساز
گر دروغ‌ آيد تو با اعراب ساز.
شاگرد با توضيح معلم قانع نميشود و همچنان اصرار ميورزد كه استاد معلوم كند سبب ضرب امر چه بود؟ اين‌بار استاد جوابی ميدهد كه خالی از طنز نيست: گفت نه من آن ندانم امر را زيد چون زد بيگناه و بيخطا.
گفت از ناچار لاغی برگشود
عمر يك واوی فزون دزديده بود.
(لاغی یعنی از مخالفت)
زيد واقف گشت دزدش را بزد، چون ز حدش برد او را حد سزد)
معنی فعل را استدلال میکند به زبان نوجوان،
بعد این توضیح که متوجه مطلب تمرین درس نحو شدید به حکایت سعدی برگردیم سعدی به جوان میگوید؛
📎
گفتم: ای پسر، خوارزم و خَتا صلح کردند و زید و عمرو را همچنان خصومت باقیست؟
(سعدی در عبور و شنید تمرین آن شخص در نحو به متل و کنایه میگوید دوست عزیز ، مغول ها و خوارزمی ها سالهاست که صلح کردن شما هنوز با امر و زید دعوا داری ؟)
بخندید و مولدم پرسید،
(مولد یعنی محل تولد)
گفتم: خاک شیراز
گفت: از سخنان سعدی چه داری؟
(سعدی افشا نمیکند که کیه)
گفتم:
بُلیتُ بِنَحويٍّ یَصولُ مُغاضِباً
عَلَيَّ کَزَیدٍ في مُقابَلَةِ العَمرو
علی جَرِّ ذَیلٍ لَیسَ یَرفَعُ رَأسَهُ
وَ هَل یَستَقیمُ الَّرفعُ مِن عامِلِ الجَرِّ
(سعدی با نحو عربی استادانه ایی به او پاسخ درسگفتاری میدهد ،
جمله عربی بالا به معنای این است که؛
( گرفتار نحو خوانی شدم که با غضب به من حمله ور است! مانند زید در برابر با عمرو . به لطف ( جر ) می خرامید(همان ضرب ، ضربا ...) و سر خویش را بلند نمی کرد ( رفع ) آیا عمل رفع ( َاعراب رفع ) از عامل جر ( َاعراب جر ) درست است؟)
یک توضیح کوچک؛
( در علم نحو، رفع و نصب و جر و جزم را در کلمه مُعرب آرند، در برابر ضم و فتح و کسر و سکون که در کلمه مبنی متداول است...)
ادامه حکایت؛
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او (منظور سعدی است)
در این زمین به زبان پارسی است!،
اگر بگویی به فهم نزدیک‌تر باشد.
کَلِّمِ الناسَ عَلی قَدرِ عُقولِهِم.
(یعنی به اندازه عقل مردمی بهم پاسخ بگو یا متوجه نشدم فارسی بگو)
گفتم:
طبع تو را تا هوس نحو کرد
صورت صبر از دل ما محو کرد
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید؟
(سعدی منظورش این است که طبع فرهنگ جو و لطافت کشف سخن نحو در شما و جمال شما که ادب میخوانی مرا متوجه کرد ..با دعوای عمر و زید مشغول نباش یعنی به گرامر دقت کن به دستور زبان و نحو نه قصه)

بامدادان که عزم سفر مصمم شد،
گفته بودندش که فلان *سعدی* است.
دوان آمد و تلطف کرد و تأسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم؛
تا شکر قدوم بزرگان را میان به خدمت ببستمی. گفتم:
با وجودت ز من آواز نیاید که منم
گفتا؛ چه شود گر در این خطه چندی برآسایی تا به خدمت مستفید گردیم. گفتم؛ نتوانم به حکم این حکایت:
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند

این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم.
بوسه دادن به روی دوست چه سود
هم در این لحظه کردنش بدرود
سیب گویی وداع بستان کرد
روی از این نیمه سرخ و زآن سو زرد

إِنْ لَم أَمُتْ یَومَ الوَداعِ تَأسُّفاً
لا تَحسَبوني في المَوَدَّةِ مُنصِفاً
(کنایه از هنگام وداع که تاسف میخوریم که بیشتر باید احسان داشته باشیم)
📎
مهم این حکایت دوستان جغرافیای سخن فارسی بود برایم که در گلستان سعدی،
*استاد سخن* میبینیم و درک میکنیم بعد تاریخی و اندازه جغرافیای آنرا.
باسپاس از خوانش شما
داریوش ثمر.

اول خرداد ۱۴۰۴