پگاه از دیدگاه فردوسی

پگاه و شامگاه در شاهنامه

*پگاه درنگاه فردوسی*
داریوش ثمر؛
نگاشتن ، رسم آنچه ذهن از احساس و خیال ترکیب میکند،
ترسیم یا نشان دادن طلوع خورشیدِ زرین نزد فردوسی دو جانب مهم دارد و در شاعرانگی او وصف ها چند لایه است،
یکی پیوند زمانی و مکانی و تقدیری در داستان را پیش میراند
و یکی پیوند طبیعت زیبای پگاه (گلدن تایم ها) طلوع و غروب ها هیچگاه تکراری نیست و هم که همراه موضوع و به نیاز موضوع رنگ احساسیِ ناب یافته،
به طبع شاعر آزین شده صدها بیت توصیف شده روز و شب در شاهنامه ،
هم دارای زینت و شکوه است وهم از دید ظریف این حکیم بزرگ، یک حالت و یک معنا ندارد و بیت مشابه و همسان و هم معنا یا به تکرار در شاهنامه نیست یا محدود است
این یکی از نیکی های شعر پارسی و ویژگی شاهنامه حکیم طوسی میباشد، طلوع و غروب ها در ذهن او شکل گرفته و به قلم او توصیف شده به گونه ایی که تقریبا شبیه به سبک اکسپرسیونیسم امروزی گزاره و دریافت میشوند وصفِ طلوعِ خورشید،
برای خواننده اشعار به رنگ و لحن حماسی فردوسی آزین است
برداشت آزاد ندارد
به کجایی هر داستان مرتبط است و همچنین بدانیم چون هربیتِ طلوع و غروب ، جواهری است نایاب،
لطافت و ظرافت آن،
دلپسند و در نظم شعر است نه جورچین واژگان باشد، چون در شاهنامه حکیم به قدرت و تسلط زبانی معطل قافیه نیست، زیرا که زندگی را تکرار ندانسته و هر زمان را جاری در احساس دانسته
چند بیت را در موضوع طلوع یا غروب،
ملاحظه فرمایید؛
اینجا غمگینی دو برادر با غروب آمیخته شده؛
*چو خورشید تابنده بنمود پشت*
*دل گیو گشت از برادر درشت*
یا
*چو شد روز تاریک و بیگاه گشت*
*زجنگ یلان را دست کوتاه گشت*
*سر از کوه برزد همانگاه ماه*
*چو بر تخت پیروزه پیروز شاه*
یا
*چو چرخ بلند از شبه تاج کرد*
*شمامه پراگند بر لاژورد*
زیبایی رنگ شب را توصیف میکند ...
از طلوع بیشتر مثال داریم
*چو بر زد سر از کوه تابنده شید*
*بر آمد سر تاج روز سپید*
یا
*چو خورشید تابنده بنمود چهر*
*بسان بتی با دلی پر زمهر*
یا
*چو خورشید زان چادر قیرگون*
*غمی شد، بدرید و آمد برون*
(نکته۱)
گاهی برخی پژوهندگان طبقه بندی میکنند و بخش بندی میکنند که از نظر این شاگرد نگارنده این سطور صحیح نیست زیرا وجه موقوف المعانی بودن بیشتر ابیات مربوط به وصف ابیات قبلی و بعدی است
و گاهی که مستقل از معنا میافتد فقط وجه عبور زمان به روز بعد و پل اتصال پلان تصویر و ایجاز در روایت دارد ،
طبقه بندی شکلی یا مفهومی و ردیف کردن بیت های هم شکل شاهنامه مثلا به شکل وصف (چادر شب، تیغ روز، ...اشکال وصفی چادر، قیر، تیغ، زر، خیمه، و ...)
یا دیگر استعاره ها باید از نظرگاه طبقه بندی در واژه جدا کرد ، چون واژه فردوسی در هر بیت رنگ‌خودش را تغییر میدهد واژه های او در ابیاتی که مکانیکی نیستند یک کارایی ندارند ،
طبقه بندی الفبایی نیز نیاز ندارند برای دسته بندی،
اما گاهی میشود اشارات او را با تسلط بر داستان و موضوع در اشکال فلکی و صور نجومی و آسمانی چون؛
(گاو، شیر،ماهی،کمان، خرچنگ، دو پیکر،و ...) مجزا کرد، چون دانش ما از چگونگی باور کهن به برج های فلکی اندک است
این طبق بندی که از ندانستن ما شکل میگیرد ، صحیح است،
مثلا همین برج دو پیکر که برج سوم سال یا نشان دو کودک برهنه را دارا است باور دقیق روشنی در موردش نیست ،
*همان تیر و کیوان برابر شده ست*
*عطارد به برج دوپیکر شده ست*
*یکی تاج زرین ش بر سر نهیم*
*همان تخت او بر دوپیکر نهیم*
یا
*به بالا ز سرو سهی برتر است*
*چو خورشید تابان به دوپیکرست*
پس برج های فلکی که نشانه های ستاره شناسی دارند در وصف روزها نشان سرنوشتی میابند ،
(نکته۲)
بیشتر طلوع و غروبها با *چو* شروع میشه و طلوع در مصراع اول اتفاق میافتد
؛
*چو خورشید بر زد ز خرچنگ، چنگ*
*بدرید پیراهن مشک رنگ*
غروب
*چو خورشید تابان ز گنبد بگشت*
*زبالا همی سوی خاور گشت*
باز غروب؛
*چو شد روی گیتی چو دریای قیر*
*نه ناهید پیدا نه بهرام نه تیر*
روز
*چو خورشید بر چرخ گنبد کشید*
*شب تار شد از جهان ناپدید*
در ادامه فارق از طبقه بندی،
به زیبایی و وصف ابیاتِ پگاه از دیدگاه و نگارش فردوسی نظر کنیم ،
اول *آفتاب* پنج بیت نخست شاهنامه بنام گفتار اندر آفرینش آفتاب چنین است؛
*زیاقوت سرخ است چرخ کبود*
*نه از آب و گرد و نه از باد و دود*
*به چندین فروغ و به چندین چراغ*
*بیاراسته چون به نوروز باغ*
*روان اندر او گوهر دلفروز*
*کز او روشنایی گرفته است روز*
*زخاور براید سوی باختر*
*نباشد زین یک روش راست تر*
*ایا آنکه تو آفتابی همی*
*چه بودت که بر من نتابی همی*
این وصف آفتاب است و در روان و باور ما این درخشش آفتاب شرقی خورشید ایرانی، آن گوهر را دارد که علت روشنایی ذهن و فکر باشد روشنفکری که از خواص جغرافیایی ما پارسی ها هم هست ، سرزمین آفتاب بودیم نه ابر و مه و خورشید در باور کهن مردمان ایرانی خاصیت پاکی و فرمانرواییرا نیز دارا بوده و در بسیاری آئین های کهن بنام خورشید فرمانروا ذکر میشده ...
(این خود موضوع مقالی جداست)
در آخر چند بیت پراکنده از طلوع را جدا کرده
تقدیم میکنم؛
📎
*چو خورشید تیغ از میان برکشید*
*شب تیره شد از جهان ناپدید*
(نکته ۳)
در بیشتر مفهومِ بیت ها، سیاهی ، زشتی ، تباهی با تیغ خورشید که در سپیده دمان بر بوم وبام مردمان
یا بر کوه یا شهر میافتد،
سیاهی ها، رخت بر میبندند
(تقابل اهورا و اهریمن)
و یاقوت های خورشید برخاک سیاه میافتد و میدرخشد، چونین؛
*چو روز درخشان برآورد چاک*
*بگسترد یاقوت بر تیره خاک*
در بیشتر ابیات وصف طلوع خورشید مثل تاج هم توصیف شده
*چو تاج خورشید برآمد پدید*
*سپیده ز خم کمان بر دمید*
*چو بر زد از کوه تابنده شید*
*بر آمد سر تاج روز سپید*
و در کاربرد رنگ آمیزی شعر رنگ های گرگ و میشی و هنگام طلوع تا برآمدن نور از فلق تا فجر روز که
رنگ زرد است ، رنگهای کاهی، نیلی، بنفش و آبنوسی و سندروسی ، طیف کُناری رنگ هایِ کوهی همه و همه در سخن شاعر دقیق آمده صبح و لاجورد آسمان از تیرگی به آبی را که روشن میشود و بعد زرین چراغ میشود
به زیبایی وصف یافته
*چو خورشید بر گنبد لاجورد*
*سرا پرده زد ز دیبای زرد*
،
*چو خورشید پیدا شد از پشت زاغ*
*برآمد به کردار زرین چراغ*
(نکته آخر تشبیه جاندار و گیاه)
پرندها و بیشتر زاغ به علت کبودی رنگ پر، برای وصف شب انتخاب کرده
و پرهای سیاه کلاغ در برابر اشعه زرد نور جمع میشود تقابل و واکنش زیبایی دارد،
*چو خورشید تابان برآورد پر*
*سیه مرغ پران فرو برد سر*
جایی دیگر وصف های دیگر؛
*چو خورشید رخشنده آمدپدید*
*زمین شد بسان گل شنبلید*
*چو خورشید بر زد سر از برج شید*
*سپهر اندر آورد شب را به زیر*
*چو از روز شد کوه چون سندروس*
*به ابر اندر آمد خروش خروس*
*چو خورشید تابنده بنمود چهر*
*بسان بتی با دلی پر زمهر*
*چو خورشید تابان ز گنبد بگشت*
*ز بالا همی سوی خاور گشت*
دوستان تا آنجا که مجال مقال بود ممارست در این باب تقدیم شد. با سپاس .داریوش ثمر.
ابتدای مهر ماه ۱۴۰۴.

شرح ماوقعه در صف دکتر

*شرح ماوقعه در صف نوبت دکتر*
نویسنده؛ داریوش ثمر.
در مدید ایامی که متناوب و گاهی به نوبه ، نوبت گرفتنِ بیمارستانی در اموراتم باشد به حکم قلب والزام در احسان فی والدین ، صبح گاه به در درمانگاه بودن را هرگاه،
از روندگان هستم.
آنجا مردمان و حرفهاشان را دوست دارم،
جنبه های جالب و شیرینی دارد که در تلخی چهره های دم صبحی،
نوعی میمیک کمیک میاندازد،
نوعی شوخ طبعی،
نگفتم تراژدیِ کمدی که وجه سخت آن را نبینم
و به حقِ زمانه،
صورت حال منفی را دلق بدانم ازیرا که معتقدم حتما سراسر زندگی *شیرین حکمتی* است،!
به هر روی درب فلزی زمخت و آبی رنگ درمانگاه بسته بود ، آفتاب اول صبح کم جون و لرزان بود و داشت با غرش میآمد که هوای خنک صبا را در اگزوز گرمای تابستان بخورد ،
پگاه را دگرگون کند،
مثل کامیون ماک پوکیده ایی که رد میشود و کل بلوار را سیاه میکند.
در یک نگاه چهار پنج نفر دیدم چند تا بانو و آقای سالخورده بودند،
یکی دو جوانترِ بچه بغل هم بود، من شدم نفر هفتم و سرم پایین بود، اما الکی گوشی را نگاه میکردم که سر به زیر باشم،
عادتم است صبح زود سخن نمیگم ، چند دقیقه بعد به ده نفر رسیدند و بعد نهایتا بیست نفر بودند که نگهبان خسته و عبوس با جواب سلام دادن سرسری در و باز کرد ، از حیاط تا ساختمان مریضخانه حس میشد در راه رفتن ها، تندی بود که نفرات اول بودن زرنگی است!
یا شاید وقت خیلی مهم است!
وقت مهم است برایشان نه آنقدر که عجله کنند
(اینو از یک پیرمرد موی سپید یادگرفتم وقتی دو نفری نزدیک عابر بانک شدیم، گفتم اول شما ، خندید گفت من تا عصر باید روی صندلی تاشو زیر نارنج بشینم دم در ، کاری ندارم فقط آمدم قبض برق بدم ، اینو بدون پسر هیچ سن بالایی هیچ کار مهمی جز تجربه دقیقه به دقیقه زندگی رو نداره پس هرگز عجله نمیکنه مثل لاک پشت! )
طبق همین گفته بالا که در لحظه قبول کردم ،
مثل یک قانون علمی،
من اطمینان دارم این عزیزان بیمار هم نیمی از روز را کاری ندارند ،
دقت کردم ، بله همه سن بالا هستند ، پس چرا تعجیل میکنن برای درب ورودی ؟ البته تعجیل باوقار نه زشت اما همین هم در نگاه کهن فرهنگی ما یکم معضل فرهنگی است! اما نه شدید
بلکه، اتفاقا شیرینی هایی هم دارد اگر دقت کنیم
عرض میکنم،
به هر روی جمعیت بیست نفره در راهروی درمانگاه صف شدند و رو صندلی ها منتظر و بلا تکلیف نشیمن گرفتن،
چون باید زمان اداری فرا برسد، حال تو این وقت دستگاه نوبت دهی مشکل داشت و همان نگهبان با چند فلاسک چای در بین جمع که رد میشد فرمود؛
رو ی تیکه کاغذ اسامی تون رو با شماره بنویسید تا برگردم ...
اینجا بود که مکالمات جمع درهم شد پیرمردی صدا گرفته مرتبا اعلان میکرد باباجون من وقتی امدم هیچکس نبود ، حاج خانمی میگفت من دیشب تلفن زدم من اولم ، یکی دیگه با لهجه ایی متفاوت گفت حاج خانم نوبت دهی تلفنی قبول نیست..تازه من بهم زنگ زدن اول وقت بیام من نفر اولم ، نشد نوبت بگیرم من اولم چون راهم دوره ، آن یکی چیز دیگری میگفت صداها هم در راهرو سرامیکی میپیچید و هیچ کارگردانی نمیتوانست چنین صحنه ایی را که بار طنز داشت بسازد، چون خود اشخاص با کمی شوخ طبعی درون بحث میکردن زیرا از مکالمه بدشان نمیآمد اما جنس گفتگو شلوغ و بظاهر اخمو بود اما در درون طبعشان لطافت و شیرینی خاصی بود ، من اینطور حس کردم ...
تا اینکه مشکل کاغذ و خودکار نوشتن اسامی پیش آمد ،
خانم جوانتری که زبل بود گفت؛ من اسامی را مینویسم اصلا نگران نباشید،
تسلی او مورد اقبال جمع واقع شد..
میچرخید و مینوشت بعد کاغذ را روی پذیرش گذاشت ،
پیرمرد پیگیرِ یک دنده و صدا خشن با سختی رفت و کاغذ اسامی را وارسی کرد و بلند گفت من که اکبری نیستم اشتباه نوشتی من عکسری هستم گفتم عکسری شما چرا اشتباه نوشتی اکبری؟
مدتی گذشت که همه دنبال اکبری میگشند ، آقا یا خانم اکبری کیه ؟ ...
خانم جوانتر مهربان زبل که اسم نوشته بود گفت
اکبری منم،
داد پیرمرد درآمد که بابا جون، شومو آخرین نفر بودی چرا اسمت رو اول نوشتی؟
چند پیر زن، ضمن تایید سخن پیرمرد، خندیدن شوخ گرفتن...
که ناگهان خانم اکبری با صدای بلند استدلال آورد که؛
خب من کاغذ و خودکارم و آوردم و اسم نوشتم من مشکل جمع رو حل کردم پس باید اسم خودمو اول بنویسم! ،
منِ خموش زدم زیرخنده ،
جمع دوباره شلوغ شد پیر مرد جوش آورد و گفت قبول ندارم مسخره بازیها چیه انگار فقط شما سواد داری بنویسی؟ باید اسمش برود آخر لیست من قبول ندارم ...
یکی دو نفر هم به حمایت از آن بانو که ناراحت شد گفتن چه اشکالی دارد حالا یک نفر که چیزی نیست آقوی حاجی بزا اول اون باشه... ،
پیر زنی عصا بدست با طنین صدایی گرفته و خشدار وغِلظت لهجه شیرازی گفت ؛ ای وای پنابخدا من نمدونم چرو انصاف از کف ای جونا رفته بخدا خجالتم نمیکش پیری گفتن جونی گفتن ما جلوی بزرگترامون پا دراز نمیکردیم چه برسه نوبتوشن رو بخوریم
پیر مرد گفت خدا بیامرزه رفتگونت گل گفتی حاج خانم... پیر زن شیرازی کهن گفت والو سر علی اگه چیزی نیست بزارید اول من باشم، فشارم بالاست ، قرصام تموم شده، یکی گفت داروخانه مادر قرص فشار بدون نسخه میده اینا شبانه روزیه بازه ... بیکباره یکی گفت نوبت من رو با این حاج خانم که حالش خوب نیست عوض کنید لطفا من نفر چهارمم...
زن جوان که اسم نوشته بود هم احساس ندامت کرد،
به پیر مرد گفت:
اسم شما هم اول زدم بعد از اسم خودم.. پیر مرد گفت شما آخرین بودی عزیزم،
باز خندم گرفت..
بله این مکالمات تا ساعتی که دکترها آمدند بود و جالب این است که چون هر کدام از مریض ها باید به بخش خاصی میرفتند
همه نفر اول و دوم مطب بودن از اول ...
اجازت دهید آسیب شناسی راهکار فرهنگی و پیشنهاد را به شما وانهم .
سپاس از خوانش شما
این که در نوشتار نتیجه و نظر نیست علت شرح ماوقع است.
د.ثمر ۲۵ شهریور ۱۴۰۴.

کرانه های درخشان سخن فردوسی ۲

*از کرانه های درخشان سخن فردوسی* شمار۲
نویسنده داریوش ثمر.
در شمار نخست این نوشتار شرح داده شد که تصاویر ویژه و بدیعِ ساخت فردوسی،
در احساس او تجربه شده و چگونگی تاثیر احساس و تجربه در سخن او شرح شد، ویژه پیوند سخن فردوسی که چگونه در فهم و انتقال احساسات نیاکان ما و باستان،
درخشانی جاویدان دارد ،
نیز عارض شدم که علت آن زیبایی ها، در توصیف و تصویر به *ذهن شاعر* وابستگی دارد و هم گیرا بودن آن نیز به واقعیت تاریخی و حقیقی ربط دارد نه تخیل زیرا کار او در مرز جسم و جسیم کردن پهلوان معقول است همچنین وفاداری حکیم به نامه های باستان ایران ،
علاوه بر گیرا بودن تصاویر فردوسی و غول آسایی آن در برخی داستانها در توان انسانی قابل اجراست و اگر نباشد، و موجودی نامتعارف پدید آید در برابر انسان، یک معنای دیگر باید در آن یافت،
نمونه بیاورم در بخش اول داستان (هفتواد) که از نیاز به آز میرسد ،
کرم سیب در داستان نمونه آن موجود است برای یادآوری ؛
(در این شهر(کرمان) مردی بود بنام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت.
روزی دختر هفتواد زیر درخت سیب،
سیبی افتاده پیدا کرد،
آن را برداشت و مشغول خوردنش شد که ناگهان کرمی درون سیب دید. دختر کرم را با انگشت برداشت و درون دوکی گذاشت و تصمیم گرفت از آن نگهداری کند به امید اینکه از طالع کرم ریستن بسیار کند....
نهایتا کرم سیب که سبب ایمان در کار میشود یا به طالع نیک گرفته میشود و برای آن فقیران ثروت میآورد، آرام آرام به یک مار و بعد از مار به اژدها غول آسا تبدیل شده،
زیرا آنان از فقر به آز و ثروت پرستی میگروند همان گرایش نیاز به آز ).. اینجا و در بحث دیو آز تخیل در سخن به پندمندی گرایش یافته و سخن فردوسی نتیجه خردورزانه یافته و گاهی تخیل او به رمز و معنا راه دارد...،
(این خود موضوع مقالی جداست)(بحث رمز)
به هر روی حکیم طوس افسانه را نفی نمیکند بلکه در آن حقایقی را پیچانده تا آن حق زنده بماند ،
و از دلایلی و منابعی به منشات شعر او این حکمت رسیده،
برایم مهم است که چگونه تصاویر در سخن او ساطع و تابان شده؟
گفتم به دلیل کیفیات ژرف هویت پارسی ،
فرهنگ کهن ایرانی و *کرانه های درخشانش* که عظیم است و بسیار
بخشی از آن در مقاطع ویژه تاریخی خاک خورده ولی فردوسی قبل از تخریب و محو شدنش،
در ادبیات آنها ثبت و احیا کرد،
به همت خود زینهار داد
پناه داد و زنده نگه داشت،
حال در ادامه طی آوردن چند نمونه، بحث را در چگونگی ایجاد تصاویر نغز و بدیع و حماسی در سخن حکیم طوس تقدیم میکنم ؛
به این ابیات در داستان فرود سیاوش،
و توصیف رزمگاه باستانی نظر کنید؛
*چو آمد سر ماه هنگام جنگ*
*زپیمان بگشتند وز نام و ننگ*
*خروشی برآمد زهر دو سپاه*
*برفتند یکسر سوی رزمگاه*
*زبس ناله و بوق و هندی درای*
*همی آسمان اندر آمد زجای*
*هم از یال اسپان و دست عنان*
*زگوپال و تیغ و کمان و سنان*
*تو گفتی جهان دام نر اژدهاست*
*وگر آسمان بر زمین گشت راست*
*نبد پشه را روزگار گذر*
*زبس گرز و تیغ و سنان و سپر*
در باب رزمگاه که بیشترین تصاویر اثر حماسی را پر میکند، باید این مترادف ها را برای مرورِ تصویرِ کهن،
در نظر بگیریم؛
(دشت نبرد، دشت کین، آوردگاه، نبردگاه...)
رزم های پهلوانی نه مطلقا اما بیشتر برای وصف به *دشت* نیاز دارد ، زیرا اسب و سواران و پیکره پهلوانان،
لوکیشن و قاب لانگ و نمای دور میخواهد و همچنین
ابزار نبرد و وسعت لشکر قابل مانور دادن در ذهن است و به قولی سینمایی است،
و به ادوات و ابزار اعلان جنگ که سازهای بزرگ کوبه ایی و بادی هستند هم نظر کنیم؛
مثل ( هندی درای یا جرس که جرس و درای و زنگ و مشابهات) اجسامی توخالی بودند که از آهن و مس میساختند و آلتی بر آن کوبند تا صدای مهیب دهد. درای یا ( دهار ) یا زنگ یا جلجل که با آن صدای فلزی زنگ میزدند.
همچنین طبل، کوس ، ناقاره اینها را روی فیلها و اشتران میزدند
و شیپور و بوقها هم سواران میزدند و زنگ که برگردن چارپایان میبستند ... (دنیای بسیار هماهنگ رزمی و بقولی کلاسیک اگر تجربه نمیشد در شعر نمیآمد و در نظر بگیرد اندازه ها را فیل ها و حیوانات عظیم الجثه و تناور و منجنیق های بزرگ ..(این ها چیزهایی بوده که مغز به مغز یا سینه به سینه روایت شده چون تصویرش بزرگ بوده)
تبیرها و کرنای ،و گاودم و شیپور هم بوده کرنا یا نایِ نبرد، از قدیمی ترین آلات هخامنشی است، شیپور های دمیدنی بوده
هرودوت مورخ یونانی عهد باستان می‌نویسد ؛
در زمان کورش بزرگ، سپاهیان با صدای شیپور حاضر باش، رهسپار میدان جنگ می‌شدند شیپور مورد نظر هرودوت، همان ساز کرناست.
(استرابون) دیگر مورخ یونانی، نشانی دقیق تری به ما می‌دهد وی با اشاره به دوره‌های آموزش شاهزادگان هخامنشی می‌نویسد: هر روز پیش از دمیدن آفتاب، جوانان با صدای کرنا به تمرین‌های نظامی فرا خوانده می‌شدند....
بله در حرکت سپاهیان صداهای بلند و بسیاری تمام یک منطقه را خبردار میکرده.... و چه تصاویری بیشتر از نبردها یا عبور لشکر در ذهن مردمان ساکن میمانده؟
حال در توصیف بالا فردوسی میفرماید این صداها چنان در دشت نبرد طنین داشت که آسمان از جای در میآمد
نکته ویژه آن است که فردوسی عنصر صدا و افکت های صوتی نبرد را با ایجاز در ابیات جا داده
این بدیع است که صحنه را در سخن با صدا دریافت کنیم تا انتقال تصویر برای مخاطب دارای بازسازی عمیق در ذهن باشد و نکته مهمتر در این کرانه های درخشان این است که کار سختی است در محدوده بیت جا شوند،
امافردوسی انجامش داده
و کارش تجربه واقعی ایرانی باستان در سخن است ،
یک شکوه بینظیر بوده که تصاویر آن با هنرمندی منعکس شده، میفرماید؛
*نبد پشه را روزگار گذر*
*زبس گرز و تیغ و سنان و سپر*
صف سپاهیان در دشت پهناور، چنان با آلات آهنی جنگی و گرز و گوپال و عمود و نیزه و سپر و سنانِ مردانِ خُود مغفری،
پوشیده شده که ،
پشه راه عبور ندارد
این ساز و برگ بسیجیده نظامی و لشکری که یک صف از آن سوارکاران دشت را چنان بسته و مسدود میکنند که مجال عبور مگس هم نیست،
اگر توسط طبقه دهقان آنزمان و غیر لشکری ها ، موبدان، پیشه وران ، دانشی ها، دبیران ، کشاورزان و... احاد مردم
که شاهدان عبور طبقه نظامی و سپاهیان جامعه ایران باستان بودند دیده نمیشد در تجربه دهقان پیر شاعر دانا هم انعکاسی نمیافت،
پس نقطه شروع تصاویر ذهنی شاعر که مفاهیم و ساختارهای سخنِ خویش را بر آن بنا میکند
یک واقعیت ملموس بوده در شعر فردوسی این تجربه ورای کیفیت زندگی و سطحِ توانِ علمی و نظامی و غیرو نبوده.
فقط به واسطه حماسی بودن بزرگتر از واقع غلو، اما مقبول طراحی شده.
در هنر معماری کهن ما و مجسمه ها، ترکیبات ذهنی وارد شده که جنبه اعتقادی دارد مثل گاو و شیر ، مرد بالدار یا شیر بالدار و پرنده و ...دیگر تصورات اعتقادی و ترکیبی در معماری ها وجود دارد ،
اما در هنرِ شعرِ فردوسی ترکیب های ذهنی کمتر وارد شده، یعنی شعر درونی نیست روایی است (جدا از ترکیب و بحث دیو و جادوو سیمرغ و اسطوره ها.. ) کل روایات انسانی و ساده است
از واقعیت قابل دید و قابل فهم مردم بوده و دیدن کارزار و مهارت از مردان رزم و پهلوانان ویژه ،
پهلوانان یک طبقه مجزا در جامعه باستان بوده اند به موازات سترگی لازم و قدرت بدنی و تبحر و تردستی، اتفاقا وجوه و صور، فانتزی و رومانتیک بالا داشتند ، این طبقه تاریخ ساز هم بوده اند که به همین دلیل
نام و مرز ،
نام و ننگ ، نام و ایثار و نام نیک برایشان از زندگی مهمتر بوده این خودش اکشن لازمه است و حقیقت داشته که با داستان ها ترکیب میشود،
اینجا در ترکیب کردن فردوسی ،
نهایت وسواس در وفاداری به متن و آنچه از پیشینیان مانده بوده را، انجام میدهد. وفا به روایت از چهار دانای باستان چهار فرد به نام‌های (ماخ پیر خراسانی از هرات، یزدان داد پسر شاپور از سیستان، شاهوی خورشید پسر بهرام از نیشابور و شادان پسر برزین از طوس)
آنچه ذکر ایشان بوده از روایت ابومنصوری و همچنین از اشعار نیمه کاره دقیقی و دیگر منابع که در دربار نصر سامانی بوده و متون پارسی میانه که فردوسی بر آن مسلط بوده همه را
(در حفظ جایگاه واقع) آورده و با داستان ترکیب میکند ،
و پراکنده ها را یکی ارائه میدهد،
که در بخش چگونگی گرد آوری شاهنامه خود حکیم طوس شرح میدهد، که نیاز نیست اینجا ابیات را بیاورم،
فقط در نتیجه این مقاله اظهار میدارم که *آرمان یا زندگی با معنایی بالاتر از سطح روزمرگی یا توقع معنایی از انسانیت برتر از جسم،* یک تصور ایرانی، یک احساس لمس شده در نزد نیاکان ما از هزاره های دور بوده این روشنایی تفکر ایرانی است که خصوصیت آبادگری، دادگری و روشنایی دارد و البته نبرد با اهریمن های تاریکی ،
این معانی از کرانه های دور و درخشان فرهنگ ماست که در شاهنامه فردوسی بزرگ منعکس شده ،
سعی کردم در این ۲ شمار نوشتار ، به آن بپردازم و مشق کنم.
از خوانش شما، سپاس.
داریوش ثمر.
۲۴شهریور ۱۴۰۴

کرانه های درخشان سخن فردوسی  مشق از داریوش ثمر

شمار نخست

*از کرانه های درخشان سخن فردوسی*
شمار ۱
نویسنده؛ داریوش ثمر.
بی جهت نیست حکیم سخن فردوسی بزرگ، برجسته ترین حماسه سرای جهان شمرده میشود زیرا تصاویر او بدیع وبااحساس در سخن آمده اند
*تصویر* در سخن او از مهمترین و محکمترین پل های ایجاد ارتباط با مخاطب است ،
اگر ویژگی نظم و وزن، اصالت واژه پارسی ،
حفظ زبان مادری
پند مند بودن و تاریخ نگاری و سرگرم سازی و چند ویژگی خاص شاهنامه در فرم شاهنامه را جدا کنیم ،
وزن تصاویر،
یک کفه بزرگتر از بقیه ویژگی هاست ،
تصاویر ساخت فردوسی از یک ریشه تجربی کهن و مشترک میاید که در ذهن ایرانی رخنه هزاران ساله دارد
تا دورترین دریافت های پیشینیان ما راه یافته و منعکس شده،
البته به زعم این شاگرد دو منشا اصلی دارد ؛
یکی وفاداری به نامه های باستان و کهن اسطورها و افسانه ها و تاریخ نوشت ایران باستان تا قبل از چیرگی تازیان است ،
(البته آنچه که از متون پارسی میانه باقی مانده بوده و از گل ولای و طغیانِ تاخت و تازِ تازیان و بیگانگان به واسطه موبدان حفظ شده و در ته نشست زمان در امان بوده ..)
و همراه آن حتی با گردش ادیانی در حافظه جمعی مردم شکل و ثبتِ فحوایی و محتوایی ثابت داشته
(مثل خدا باوری)
و گونه پارسی آن بعد از چند قرن در آرامش نسبی عهد سامانی و خراسان دور تقریبا به شکل مستقل رو میآید،
بیرون میزنه و پیدا میشه...از شعر تا حرکت های صفاریانی و....
منشا دیگر فردوسی،
پاک دوستی،
ایمان و خرد گرایی شخص اوست که ترکیب جدا ناپذیر سرشت اوست
تا هویت اصل را بازیابد
و با زمان تلطیف کند
سرشت را پیدا کند و سره آنرا از ناسره آن جدا کند
و زمانه را نیز درک کند،
پس ما نیز درک میکنم چرا فردوسی مدح محمود گفت ، یا اساسا مدیحه سرایی چه منطقی در دیوان شاعران کهن ایران داشته.
بله ایمان او حاصل وجودی کامل بودن از وطن پرستی و خرد دارد
و فردوسی
وابسطه به وجدان پارسی اش است که جاودانه و بیدار است ، به شعار نگروم
به هروی در این شماره از نوشتار که قصد دارم به اجمال باشد به چند کرانه از درخشانی در تصویر شاهنامه اشارت میکنم که ابتدا از بن تصویر آغاز میکنم که در این چند سطر جا شود،
تصاویر در اشعار فردوسی حاصل یک تجربه حسی است زیرا به گفت ارسطویی چیزی در ذهن بوجود نمیآید مگر آنکه ابتدا توسط ما احساس شود،
و میدانیم که حکیمان کهن ایرانی در دریافت متون فلسفی یونانی و برگردان و تعبیرات آن برای نوعی رنسانس در قرون اول هجری کوشا بودند در همه علوم ... ضمن اینکه علم و حکمت باستان ما به موازات تمدنهای رقیب، جنبه خودجوش غیر وابسطه هم داشته،
دریافت ها و تعابیر تقلید نبوده بلکه تکمیل هایی بوده که در ذهن حکیمان شرقی بالنده شده
به هر روی سخن از تصویر بدیع فردوسی است
که گفتم تا تجربه نشده باشه گفتنش در شعر ، دروغ و قلب و تقلب ریاست و اساسا در ذهن خواننده و شنونده هم فروغی ندارد یا ماندگار نمیشود یا تاریخ مصرف دارد ،
چرا سخن فردوسی درخشش و شکوه ابدی دارد ؟
زیرا احساس درخشیدن و شکوهمند بودن در شاعر احساس و تجربه شده،
اجازت دهید مثال بزنم؛
در نظر بگیرید جای در جهان باشد که مردمانش ندانن طلا چیست یا ندیده باشند هیچگونه جواهری را، چطور میتوانند درک کنن بهشت دروازها ایی از طلا دارد؟
یا دیوارهایش جواهر نشان است و سنگ فرش آن از طلا و لاجورد است و ...
آنها چون درخشش طلا را تجربه نکردند تصویری هم از دروازه طلا ندارند،
برسی تصورات کهن ایرانی طبق اسناد تاریخی گواه آن است که کرانه های درخشانی از تجربه و احساس بشر با توجه به کیفیت بالا در تکامل کسب شده، این کیفیت بالا خارج از احساس زیبایی دوستی نیست،
مثلا شکوه یک ابرپهلوان چطور ترسیم شده
ابتدا دیده شده و عملکرد او تجربه شده بعد به تصویر آمده و در این هنگام از زیبایی های توصیف جمال هم یافته،
حال ممکن است تصویر بازتابی غلو آمیز باشد،
باشد اما به گزاف نرفته،در هیچ جای شاهنامه مرز جسیم و عظیم بودن به گزافه گویی نزدیک نشده در بسیاری از اسطوره های دیگر تمدن ها بسیار گزاف سرایی دیده شده
از خواص کار فردوسی حفظ مرز توان انسان است، اما این توان شکوه بیش از تصور اکنون ما دارد پس برای حفظ آن عنصر غول سازی حماسی به اندازه مطلوب است ضمن اینکه شواهد مثلا در معماری نشان میدهد که آنچه از کاخ و ایوان و میدان و ...در شاهنامه است غلو نیست واقعا غول آسا بوده به ایوان کسری فکر کنید...
و اضافه کنم اینکه در مبحث دیو و افسانه و اسطوره ، خود فردوسی میگوید هرچه از اینها با خرد جور نشود ره به رمز و معنا بَرد ،
دوستان برای مثال ساده، ما معمولا از حواس خود تجربیات محسوس را به شکل رشته ایی از کیفیت ها درک میکنیم ، رنگ، بو ، زبری، نرمی ، و.... مجموعه چندین احساس یک مفهوم ایجاد میکند با یک اسم که حامل صفات ویژه میشود ، حال فردوسی نویسنده شاهنامه یک کیفیات عمیق و ژرف ایرانی حامل هویت پارسی، اسمش را *کرانه های درخشان* مینهم،
این ها را از ژرفنای تاریخ که در حال افتادن در چاه فراموشی بود میگیرد، نجات میدهد
که این کار بزرگ حاصل قدرت تصاویر ذهن اوست که عارض شدم ، تجربه شده مثل خدا محوری در ذهن کهن ایرانی،
در این شماره ۱ سعی کردم مقدمه بگویم از تصویر و ذهن و تجربه برای درخشش سخن پارسی نزد فردوسی
در شمار بعد از شاهنامه چند نمونه با اندکی تحلیل تقدیم میکنم.
با سپاس داریوش ثمر.
شهریور ۱۴۰۴.

چوب گز آب رز

ادامه مطلب قبل شمار۲

*چوب گز و چشم اسفندیار، نکاتی ژرف از نگاه حکیم فردوسی* ۲
شمار دوم، (آب رز)
نویسنده؛ داریوش ثمر.
در شمار نخست این مقاله بدانجا رسیدیم که پس از شرح اتفاقات منجر شده به مرگ اسفندیار، ظرایفی از قلم و بینش فردوسی بکار رفته که در ژرفنای سخن، سنگین تر از قصه و رویه داستان است .
و همانا معانی قابل تعبیر و کنکاش است،محتواهای فکری که چون درخشش جواهر در سخن گنج وار شاهنامه ریخته شده و از فرهنگ کهن است ،
به هر روی ، چوب گز به سفارش سیمرغ و دستور العمل او کارگر شد
و اسفندیار از پای در آمد.
به رویین تنی اسفندیار قبلا اشارت شد و روایت های چند گونه آن،
در کل ادبیات ایران فقط یک نفر رویین تن است و
آن اسفندیار است
این ریشهِ یک آرزوی کهن است (عمر جاوید داشتن) بی مرگی و جاودانگی شاید اولین موضوعات اولین چیزهایی بوده که به شکل تخیل و نیاز ، بشر صاحب قلم از مغز خود به روی دستگاه نوشتاری آورده از
حماسه گیل گمش تقریبا شروع میشود...
او هم در حوزه تمدنی پارس است یا جدا از زبان اکدی، بگویم در حوزه جغرافیایی کهن ما .. نویسنده های باستانی یکی از آرزوهاشان را در جاودانگی معنا دارد
این در معنانی داستانهایی مختلف هست به هر روی در نتیجه فردوسی با منطقی اخلاقی آمیخته است
وجود جاودانگی را *نام* میداند و عملکرد آن نام تا حقیقت واقع با رویا آمیخته نشود تا واقعیت فرهنگی پیدا کند
و حق جدا بایستد از خیال،
نکات ژرف میان داستان اسفندیار و رستم
پیر بودن رستم و جوانی اسفندیار است ،
تقابل جوان بودن اسفندیار و پیری رستم که( البته به شکل اسطوره ایی عمر رستم برابر پانصد سال است )
رستم در دوران گوشه گیری است و مستعفی
پس از مرگ سهراب دیگر کمتر دیده شده و پس از رفتن کیخسرو به بعد هم گوشه گیر،
با لهراسپ و گشتاسپی ها نزدیک نبوده ، اما بی حرمتی هم نکرده پس او هرگز سزاوار جدل و جنگ نیست! آنهم با این همه بیطرفی اش،
اما برایش این شر را ساخته اند ، شری که اسفندیار مسول انجامش است ،
این خود نمونه دیگرِ کم بینایی فکر اسفندیار است،
زیرا این احترام را
برای حریف، که پیر است قائل نیست ،
نمیبیند که او پدرخوانده ایران و تاج بخش همه نیاکان قبل او بوده ،‌
پس سزا نیست با او در افتادن، اما تفکر منجمد او نمیبیند! و آز تاج دارد.
حال گفتم دستور العمل سیمرغ برای ختم این معضلِ صعبِ تراژیک،
چوب گز و مرگ اسفندیار است
یکی از اشارات او این است که چوب *گز* را در آب *رز* بپروراند
*چو ببرید رستم تن و شاخ گز*
*بیامد ز دریا به ایوان و رز*
*تو خواهش کن و لابه راستی*
*مکوب ایچ گونه در کاستی*
*مگر بازگردد به شیرین سخن*
*به یاد آیدش روزگار کهن*
*که تو چند گه بودی اندر جهان*
*برنج و بسختی ز بهر مهان*
اینجا سیمرغ به رستم میگوید لابه کن یعنی خواهش کن تمنا کن که اسفندیار نجنگد و (ایچ) گونه یا همان (هیچ) گونه کوتاهی نکن ، شاید به سخن شیرین یادش بیاید که تو رستمی و چه کسی هستی و حالا تمنا میکنی! شاید یادش بیاید تو کسی هستی که مهان ومرز جهان ایران را به سختی و رنج پاسدار بوده ایی ...
در ادامه میگوید اگر فایده نکرد و نپذیرفت بر او تیر پرتاب کن
و او را با چوب گز که در آب رز بوده هلاک کن
کارش را تمام کن
*چو پوزش کنی چند نپذیردت*
*همی از فرو مایگان گیردت*
*به زه کن کمان را و این چوب گز*
*بدین گونه پرورده در آب رز*
*ابر چشم او راست کن هر دو دست*
*چنان چون بود مردم گز پرست*
*زمانه برد راست آنرا به چشم*
*بدانگه که باشد دلت پر زخشم*
اینجا فردوسی فروتنی را تا حد پایمال نشدن ارزش پهلوانی مجاز میداند به رستم میگوید لابه و التماس کن اما اگر نپذیرفت کمان را به زه کن،
این همان است که نام را بر زنده بودن با ننگ مقدم میداند
حال چوب گز که موضوع سخنم است اینجا گفته شده در آب رز پرورده کن ، چند تعبیر هست گویند آب رز چون هم وزن است و نیاز وزن بیت
با گز انتخاب شده و به معنی باغ است یعنی چوب از باغ
برخی گفته اند آب انگور و برخی آب زهر دار و.در جای دیگر ادبیات فارسی هم به قول دکتر اسلامی ندوشن که در این باب درکتاب (داستان داستانها که از آن نوشتارم بی بهره نیست) نظر آورده اند که
هیجادر کتب فارسی مطرح نشده آب رز ،
آب زهر است.،
به هر روی منطق بر این استوار است کار سیمرغ که نوعی جادو بحساب میآید البته از نوع نیک جادو ،
نیاز به زهرآگین کردن ندارد و همان آب رز شاید از نظر لغوی و هم قافیه با گز مفهوم شراب باشد....
این هم تعبیری است که در فرهنگ عامه مقبول تر است آب رز همان آب انگور است و مفسران فرنگی اروپاییِ شاهنامه هم،
بر شراب بودنش نظر دارند چنانکه آقای mohl موهل از ادیبان این رسته میگوید هیچ دلیل ندارد که فردوسی واژه رز را غیر از آب انگور بکار برده باشد مگر رمزی در کارش باشد!
یاد آوری کنم که چقدر سخن پارسی حکیم طوس وزن دارد که این ارزش را دارا هست تا کشف یک بیت را روزها برای بهتر دیدن فرهنگمان پیگیر باشیم
به هر روی بسیار ابیات هستند که جزئی از تمهیدات مرموز هر شاعر برای جوسازی ماجرا و کشف ایده است و تمثیل و آرایه بکار برده شده
حال خواص آب رز را مرور کنیم که از دیرباز از زمان جمشید به فرهنگ ایرانی نزدیک است
یکی تضاد خوبی و بدی در آن است
هم زندگی بخش است هم مرگ آور
دوم خاصیت متعارضی که در افسانه خوب و روحانی معنا پیدا میکند
معمولا شراب در ادبیات ما معنای دقیق مستی جسم ندارد دیدگاهش رمز آلود به معنای روحی آن قطعه و عرفان نویسنده است
در نوروز نامه آمده که نخستین بار در هرات در پادشاهی شخصی بنام شمیران از تبار جمشید ، انگور یافت شد
و چون نمیدانستند که زهر است یا پادزهر به گفته مورخ( پس در خم ریختند ، شراب شد، هیچ کس جرات نوشیدنش را نداشت مبادا زهر باشد ، مبادا هلاک شوند، پس برای اطمینان مردی خونی را از زندان آوردند و به او خوراندند....)
نظیر این قصه شمیران در (راحت الصدور) هم تکرار شده ، آنجا حرفه ایی تر عمل میکنن
(برای اطمینان سه کس که مختلف المزاج بوده میآورند و به اکراهی عظیم با صد هزار بیم شربتی به هریک باز خورند...)
یا در (نفائس الفنون) کشف شراب به جمشید نسبت داده شده جمشید بر آن خمره مهر میزند و میگوید زهر است بعد گویند یکی از کنیزان کاخ سردرد راهایش نمیکرد و تصمیم میگیرد زهر خورد تا راحت شود از آن خمره مینوشد و خواب میرود و بعد حالش خوب میشود...
در قابوس نامه هم عنصر المعالی به پسر توصیه میکند( به هر حال اگر نبید خوری باید بدانی که چون(چگونه) باید خورد ، از آنچه اگر ندانی زهر است! و اگر بدانی پادزهر!
دوستان تعابیر زیادی در ادبیات داریم و برخی اسم و صفت مثلا (دختر رز) به هر روی چون میخواهم مطلب را تمام کنم و مجال کوتاه و از سنگینی سخن فردوسی نمیشود گذرا عبور کرد
حقیر به اجمال و اختصار درس پس داده و سخن چوب گز و چشم اسفندیار را طی این چند سطر از خویش نتیجه میکنم
گیاه پیچیده دشت با مشابهت شکیبایی مرد پارسی هم خوان است چوب گز انتخاب سیمرغ از دل تحمل و تقدم نام بر ننگ است که رستم قهرمان نام است اما اسفندیار نمیبیند به پوچی نبرد کرده و رستم مجبور است تیر گز در آب رز پرورده و بر آتش صاف شده را بر چشمش زند که چون خون رز دیدگان و رخسار میشوید و اسفندیار آگاهی میابد که اشتباه میدیده.
با سپاس داریوش ثمر.
شهریور ۱۴۰۴

درباب چوب گز در شاهنامه

از شاهنامه حکیم فردوسی میاموزم

*چوب گز وچشم اسفندیار، نکاتی ژرف از نگاهِ حکیم فردوسی*
شمار نخست ،
نویسنده ؛ داریوش ثمر.
رستم در کشاکش سخت نبردی ناخواسته با اسفندیار نهایتا او را از پای درمیاورد،
این از اندک نبردهای دو پهلوان هم وطن! در تاریخ و افسانه است،
چندحکمت نیز در آن نهفته است،
سعی دارم در این مقال بدان بپردازم ،
به گوشه هایی ژرف، به
معانی همیشه تازه در شاهنامه ،
این تازگی ویژگی سخن حکیم طوس است
زیرا فردوسی پاکروان بود که این کاخ نظم پارسی زوال ناپذیر را بنا نهاد
به هر روی
در فصل انتهایی داستان رستم و اسفندیار، رستم بواسطه افسون و چاره سازی سیمرغ برتری میابد و با تیری از چوب گز که ویژگی خاصی دارد بر چشم اسفندیار رویین تن میزند،
چوب گز و چاره سازی سیمرغ چه معانی دارد؟ ابتدا اجازت دهید مرگ اسفندیار رویین تن رو کوتاه نظر کنیم ، اسفندیار رویین تن است بر بدن او که مرد دینی است هیچ سلاحی کارگر نیست زیرا او گسترنده دین بهی است
البته دو روایت رویین تنی از او هست یکی در برداشت شاهنامه ایی که او به سفارش زردتشت در برکه ایی تطهیر داده میشود اما چون چشم خود را در آب میبندد چشمان او آسیب پذیر است،
و دوم شرح رویین تنی اسفندیار در زراتشت نامه و کهن متون و ماخذ های دینی ساسانی است که چنین آمده که چهار عنصر متبرکه به چهار شخص داده میشود که یکی از آنها میوه *انار* است خاصیت انارِ بهشتی‌، رویین تنی است، که آن به اسفندیار هدیه میشود البته انار به سبب دانه های فراوان نشانه باروری نیز بوده و شاخه های آن در مراسم های دینی استفاده داشته.... ،
به هر روی نگاه شاهنامه از نظر کاراکتر اسفندیار منطبق با متون زراتشتی نیست ، و رویین تنی اسفندیار مثل آخیلوس یونانی که به دست مادرش در رودخانه استیکس غوطه ور شد با آب مقدس است اما آخیلوس چون جای دو انگشت مادرش در پاشنه پای او خشک ماند نقطه نفوذ پذیرش آنجا بود جای انگشت مادر ...
ولی اسفندیار از چشم رویین تنی نداشت ،
این ویژگی روشنفکری دارد به زعم این شاگرد نویسنده این سطور ،
نگاه فردوسی به چشم اسفندیار ،نگاه به یک اندیشه خشک در مسولیت است که انعطاف و خرد و منطق در آن کم راه دارد نگاه فردوسی به پندار
به جهان بینی اوست
در حالیکه داستان پاشنه اشیل به نقص سرنوشتی گره بیشتری خورده یا تقدیر،
(حال قصد قیاس ندارم مشابهت ها ی رویین تنی را عارض بودم)
نگاه فردوسی هم بر تقدیر زمانی است نگاه زروانی دارد هم بر خرد ورزی نیز نظر دارد او خرد را متذکر است،
به هر روی دیدن ، چشم عقل ، بینش ، نقطه عطف فصل آخرِ محتوای کار اسفندیار از نگاه خالق او فردوسی است
از همه جهتی اسفندیار مردی خوب و دیندار است
دارای ویژگی پاک سرشتی ، ایثار و دینداری در شاهنامه است، اما خطای تراژیک دارد یعنی یک نقص اخلاقی دارد اسفندیار خشک اعتقاد است و اعتقاد او از منطق سنگین تر
دستور گشتاسپ را با تمام غیر عقلانی بودن دستور میداند لازم الاجرا میداند
حتی پدرش ، قبل از حمله ارجاسب او را در گنبدان دژ به شکنجه و زنجیر محکوم میکند
بخاطر یک بدگویی
او با افتخار دستور پدر را میپذیرد و به شکنجه گاه میرود .....
میداند پدرش او را اینبار هم به قربانگاه رستم،
کوه نام و ننگ فرستاده
اما چون دستور شاه را ناگزیر میداند انجام میدهد، حتی به التماس های کتایون مادرش و برادرش پشوتن که از او میخواهند جایی رود، صبر پیشه کند تا زمان گشتاسپ پیر تمام شود اعتنا نمیکند و فرمان پدر را اطاعت میکند و میگوید؛
*تو شاهی پدر من ترا بنده ام*
*به رای و فرمانت سر افگنده ام*
قبل از عزیمت میداند به مسیر بی بازگشت میرود اما همان نگاه خشک او را وامیدارد فرزندان نوجوان خود را هم ببرد ...
او این نوع مرگ را انتخاب میکند (او نوعی ایثار برای نامش را میخواهد اما مسیر را اشتباه رفته چون رستم از خود او است رستم پهلوان هم وطن است و این بجان خود انداختن ها کار زشت گشتاسپ است برای بیشتر ماندن....)
البته جدا از اطاعت فرمان شاه و بالاتر از آن، این قدرت رشک بر رستم هم در وجود اسفندیار هست ، حسد دارد ، همیشه دوست داشته از رستم بالاتر باشد
دلش میخواهد او را بزند یا بکشد و بر رویین تنی خود غره است
او میخواهد تاج و تخت پدر را بگیرد و نامی بالاتر از رستم بیابد
او دقیقا مثل پدرش گشتاسپ که امان نداد پدربزرگشان لهراسپ به وقت تاج تحویل دهد و به زور تاج از او گرفت ، او نیز تاج میخواهد، و همین است که فره ایزدی از چشم رویین تنی اش میشکافد و میافتد، ضمن اینکه در آب رویین تنی هم چشم بسته بود،!!
یک استعاره از کور شدن
کور بودن
آز است که کور میکند
چوب گز ،
از آن دور نشوم
به هروی بعد از پرتاب تیر *گز* از کمان رستم
اسفندیار چشم زخمی
از اسب با تصویری سازی زیبا و تراژیک و توصیفی ناب در شان قهرمانِ قربانی
فرو میافتد:
*بزد تیر بر چشم اسفندیار*
*سیه شد جهان پیش آن نامدار*
*خم آورد بالای سرو سهی*
*از او دور شد دانش و فرهی*
*نگون شد سر شاه یزدان پرست*
*بیفتاد چاچی کمانش ز دست*
(چاچی کمان یعنی کمان ساخته چاچ یا همان تاشکند امروزی)
*گرفت بش و یال اسپ سیاه*
*زخون لعل شد خاک آوردگاه*
(بش و یال اسب سیاه، را میگیرد تا نیفتد سیاه اسب اسفندیار اسبی ویژه و سترگ است نزدیک به اندازه رخش.. و اسفندیار هم معمولا سیاه پوش بوده)
میبینیم که اسفندیار در حالیکه یال اسب را گفته مثل سرو کوژ شده
شکسته شده و در حال افتادن و جان دادن است مرگ قهرمانی در اوست رستم هم گریه میکند یارانش دورش جمع میشوند با زاری آنها همان پسران و برادران او هستند ..
قبل از مرگش به برادرش پشوتن، که در حال ناله و نفرین به زمین و زمان است
چنین میگوید؛
*امید من آن است که اندر بهشت*
*دلافروز من بدرود هرچه کشت*
*به مردی مرا پور دستان نکشت*
*نگه کن بدین گز که دارم به مشت*!
*بدین چوب شد روزگارم به سر*
*زسیمرغ وز رستم چاره گر*
این *چوب گز* موضوع اصلی سخنم است و اضافه شدن استنباط این شاگرد از موضوع طی ممارست متن مرتبط،
اول بگویم یاری چوب گز چگونه بود؟ چه مفهومی فردوسی در آن نهاده ؟ این پیشنهاد سیمرغ است او میگوید:
*بمالید بر تارکش پر خویش*
*بفرمود تا رستم آمدش پیش*
*گزی دید برخاک سر بر هوا*
*نشست از برش مرغ فرمانروا*
*بدو گفت شاخی گزین راست تر*
*سرش برترین و تنش کاست تر*
(سیمرغ به رستم میگه یک شاخ گز که سر دو شاخه ایی داشته باشد جدا کند و آنرا در ادامه تبدیل به پیکان میکند و مرگ یا هوش اسفندیار توسط این چوب گز رقم میخورد)
*بدان گز بود هوش اسفندیار*
*تو این چوب را خوار مایه مدار*
*بر آتش مرین چوب را راست کن*
*نگه کن یکی نغز پیکان کهن*
*بنه پر و پیکان بر او برنشان*
*نمودم ترا از گزندش نشان*
گز گیاه محلی و قدیم منطقه رستم سیستان است درختی متروک در صحراست، درخت نزد کهن انسان ایرانی همیشه احترام داشته
حال گونه گز آنزمان صحرا که مد نظر سیمرغ است شاخه های پیچ خورده دارد و تازه باید روی آتش هم طبق سفارش سیمرغ حرارت ببیند تا صاف شود برای خدنگ سازی و با پر و پیکان ساخته شود ،
این پیچ و تاب چوب بنظرم پیچش و مدارای طبع رستم است طبیعت او که ناحق و ظلم و خفت را مرتبا با احترام میپیچاند..
(طی گفت های اسفندیار برای اسارت بی دلیل او) دور میشود از حرف خام اسفندیار و بارها رستم از اسفندیار خواهش و التماس میکند از این خواست کوتاه بیاید و جوانمرد باشد
بر خوبی و دوستی بماند اما فایده ندارد
آتش درون اسفندیار مثل این است که چوب گز پر پیچ سازگار با صحرا را که طبع آرام رستم باشد و بی آزار
تبدیل به پیکان نوک تیز پشیمان کننده میکند
واکنش طبع آزاد
این شاید در دل افسون سیمرغ باشد،
طبق تعاریف و تعابیر دیگر متون آمده این چشم اسفندیار در انعکاس نور خورشید از آینه سیمرغ نابینا میشه.. و این نیز همان کور شدن به واسطه کورکورانه انجام دادن امر بوده
و وقتی بینا میشود که از کار بیفتد!
در توضیحی دیگر بگویم که تاکید بر بلندی چوب گز نیز که سیمرغ به رستم میگوید؛
بلند ترین چوب را پیدا کن این است که پیوند میان زمین و آسمان در شکل تصویر و مفهوم بیابد در تصویر فردوسی چنین است
خود گز هم در قدیم نوع واحد اندازه گیری بوده
دیگر اینکه گز هیچ میوه ایی ندارد
گز بیشتر بر سر قبور سایه میافکنده چونانکه در مصر قدیم بر گور اوزیریس بوده
حال چرا با این حال فردوسی میگوید این چوب را پر ثمر دان؟
و خوارمایه مپندار؟
این به یک خاصیت الوهی دینی و باور باستانی بر میگردد که در این پیچش یک عظمت نهفته است زیرا در کویر سرسبزی ایجاد میکند و دیگر خاصیت دارویی چوب گز نزد باور باستان ایرانی بوده درد چشم را دوا میکند و العجب اینجا چشم اسفندیار را کور میکند!
شاید هم نا بینایی او را دوا کرده.
این شمار نخست را در اینجا به اتمام میرسانم تا دوم مقال را واضح ارائه کنم . از خوانش شما ممنونم.
با سپاس داریوش ثمر.
نیمه شهریور ۱۴۰۴.

مشق از ثمر

*نگاهی به قالب سرودن شاهنامه و پارسی گویی حکیم فردوسی*
از ؛ د .ثمر.
دوستان گرامی گفتنی است که برای مرور و آگاهی بخشی، ساده بگویم کوچکترین واحد هر شعر ، بیت نام دارد، بیت،
اجازت دهید همین جا به عربی بودن این واژه و چند اصل مفهومی در فن و صنع شعر ، کوتاه اشارت شود ،
چرا میگوئیم بیت؟ در آنزمان که تدریس ادبیات در قرون دور نهادینه بود
از اصطلاح (واژک) یا صدها لغت کهن و اصول نگارشی باستان یا چیزی در دسترس نبوده البته با توجه به محدود بودن نوشتار و نامه یا کتاب در بخش درباریان و طبقاتی بودن سیستم زندگی،
(که در پی حمله بیگانگان طبقه کتابخانه دار که دربار یا معابد بوده از بین رفته )
یا اطلاعی جمعی، وافی و کافی مردمی بسیار محدودی مانده بوده یا رنگ باخته، زیرا شعر با موسیقی اجرا میشده و موسیقی در فرهنگ وارده جدید جایگاه نیافته بود برای نمونه؛ مهمترین متن شعری که از دوران باستان ایران به دست داریم ،بخش گاتهای کتاب اوستا است که میتوان آن را قدیمیترین سخن موزون در ایران دانست یا همان سرود و چکامه که بعد اشعار میشود
وجود گوسانها
(رامشگران و آوازه خوانان) در دوران اشکانیان و خنیا گران در دوران ساسانیان میتواند نشانه روشنی برای وجود شعر
(همراه با موسیقی)در ایران قبل از اسلام باشد.
سرودهای مانویان نیز نمونه های از شعر قدیمی دینی و عرفانی ایران قبل از اسلام میباشد. درایران بعد از اسلام نیز شعر در لهجه های دری و چه در دیگر لهجه های مختلف محلی اقصا نقاط عهد ساسانی همچنان وجود داشت و در کتابهای مربوط به تاریخ ادبیات اشاراتی میتوان جست تقریبا نمونه های از هر کدام آمده است.
گفتیم که شعر در ایران کهن همراه با موسیقی خونده میشده است و همچنین همراه بودن آن با موسیقی موجب گشته است که به ندرت آنها ثبت گردند چون مراسم و قضایای فرهنگی تغییر پیدا میکند ، یا طی حوادث در فرهنگ گم میشدند، مثلا شعر در وصف بازی چوگان و رزم با گرز در دوران جدید چون مراسم نداشته محو میگشته و اندک مراسم که بیشتر تقویمی یا دینی یا مربوط به اولیات فرهنگی بودند میمانند ...
در طول قرون دوم و سوم هجری بر اثر آشنا شدن ایرانیان با شعر و ادبیات عربی که دارای ابعاد و ظرایف است روبرو میشوند و پذیرش برای ارتباط با دنیای عوض شده آنزمان منطقی است به تدریج عروض معمول در شعر عربی به شعر فارسی میآمد و بعضی از لهجه های رایج هرجا...
پس منطقی نبوده مثلا از واژه واژک بجای بیت استفاده شود
باید از رایج اصطلاحات زمانه بهره میبردند حکما برای نجات اهداف فرهنگی ،
ضمن اینکه تدریس علوم گوناگون حکیمان پارسی از ریاضی و نجوم و طب و ... به عربی بوده زیرا زبان بخش بزرگی از دنیای آنزمان بوده در ادب نیز مثلا قواعد عروض شعر،
طی گذر از چند قرن تجربه در *عربی نویسی* دانشمندان *پارسی* به مدد ادیبان ابتدایی در عهد سامانی و پیش از آن به *فارسی* نویسی تبدیل و ارتقا و جهش پیدا کرد
اگر اجمالا به اولین نگارش های فارسی نظر کنیم بر طبق گفته مورخان
نخستین شعر عروضی فارسی دری را،
محمد بن وصیف منشی و دبیر یعقوب لیث صفاری در اواسط قرن سوم هجری سروده است.
این شعر قصیده ای است در مدح یعقوب لیث صفاری پس از فتح خراسان و هرات اشارت شده .
ادیبان برای عبور از آن مخمصه بینا فرهنگی و بازیافت هویت اصلی و بازگشت فرهنگی،
دگردیسی کیفیتی هنر
و ادب را
با لطافت و حکمت و احترام به تجربه ادبی حاکمه یا وارده همراه کردند میتوان گفت هضم بی تعصب بوده ، میتوان گفت یکپارچه کردن ادبیات بوده،
همه این چند سطر مقدمه از این روی بود که بگویم در شرح و درس قالبهای شعر ایران ادیبان کهن به نرمی از کنار عربی گذر کرده اند
به همین دلیل توضیح واژه بیت ، و مصراع و مردف ، مقفا، سجع، بحر،... تا توضیحات قواعد تعیین وزن مثل ؛ یافتن هزج، رمل، رجز، مقبوض و بسیاری لغت عربی که البته جنس عربی دارند و محتوای آن در فارسی فهمیده میشود نه دستگاه زبانی دیگر،
بله، کار شعر پارسی خالی از لغت عربی نیست
چون هم لغات عربی کاربردی روزانه داشتند
هم به آرامی واژگان پارسی باید از دل همین قواعدی که توضیح آن برای آموختن بود استفاده کرد و الفبای مشترک، آنها میدانستن باید عربی را شناخته و از شاخه های درخت فارسی هرس کنن و این اتفاق به شکل محترمی افتاد،
حال متروک بودن برخی واژگان پارسی باستان در آن زمان و عدم نوشتار در عامه یا نیاز کمتر به سواد در جوامع بشری، تدریس را سخت میکرده ، یا عمومی بودن درس کم میشده، خواص میآموختند،
اما اسوران فرهنگی عام و خاص نداشتنند
دوست دار فرهنگ ایرانی در دریای دم به دم حوادث و سیل پر پیچ و خم تاریخ چون سنگ ایستادگی کردند این از اخلاق ذاتی و توصیفی و معنوی ایرانی است که زبانش را هویت میداند چون میدانیم این پارسی نویسان بودند کی طی هزاره هایی از نبشتن با سنگ تراشی تا نوشتن با پر روی پرنیان و حریر و دفتر و نوشتار و منشور و طومار بخش بزرگی از زمین را ادبیات بخشیدند آن هم از نوعی که هنوز زنده است و مثل برخی ادبیات باستان نمرده ، یا مثل برخی ادبیات جدید تازه تاسیس نیست گویش نبوده یک دستگاه ارتباطی بوده برای بشر متمدن ،
نکته دیگر حساب و کتاب بازرگانی شرق دور با دنیا در دستگاه اداری و پستی نامه های کهن پارسی و میانه تا نزدیک سامانیان برقرار بوده،
به هر روی
به محور موضوع نزدیک شوم فردوسی پل بزرگ فرهنگی کهن و امروز است
این حکیم دهقان با شرح نامه باستان در نظم قالب کهن مثنوی یک رابطه ذهنی با نیاکان را برقرار کرد
مثنوی
بهترین انتخاب شاعران برای نگاشتن دیوان های پر سرگذشت و مفصل بود
مثنوی حکیم فردوسی بزرگ که قصد نگارش کهن روایات باستان را داشت در این بویژه اثر پارسی خالص،
(که البته آمده ناگزیر نزدیک به هشتصد لغت عربی در بین شصت هزار بیت تکرار دارد)
این ستون ادبیات پارسی را با پیوست هزاران شاعر دیگر در زمان قبل و بعدش بود زیر همین کار چتر فارسی امروز جا شده ،
هر بیت مثنوی قافیه ایی مستقل دارد یعنی تنها در دو مصراع همان بیت هم قافیه است مثنوی
شعری است که دارای بسیار ابیات بوده برای پردازش در سرودن داستان‌هایی که کوتاه نبودند و تاریخ و فرهنگ همراهشان بوده
از افسانه و اسطوره بهرمند بودند
چون مثنوی دارای قافیه‌ای مجزا است و به همین دلیل به آن دوتایی یا مثنوی گفته شود واحد هر بیت (معمولا و جدا از ابیات مقید المعانی و جدا از داستان) در کار فردوسی هر واحد یک سخن پارسی است
یک سطر از نوشتن و گفتن آنچه از هویت رسانده اند است و این سرمایه بزرگ را خوب درک میکنید
شعر در قالب مثنوی به زبان‌ های دیگر شرقی هم سروده شده اما شاهنامه فردوسی بزرگترین سروده‌های ادبیات پارسی در کل قالب مثنوی دنیاست،
که در قالب مثنوی، کلیله و دمنه رودکی بزرگ هم پیشا آن جایگاه بعدی را دارد
و (آفرین نامه) ابوشکور بلخی
از جمله دیگر سرایندگانی که از این قالب استفاده کرده‌اند می‌توان از مولوی یاد کرد که مطالب عرفانی و حماسی خود را در قالب مثنوی سروده‌است.
نظامی،
سعدی،
عطار و جامی نیز از دیگر شاعران بزرگ این قالب‌اند،
هر بیت مثنوی چون دو کلمه هم آهنگ در دو سوی مصراع دارد دارای خاصیت بیاد ماند است به این چند بیت آغازین شاهنامه حکیم طوس که در یاد همه است و از متواترات دقت کنید:
*بنام خداوند جان و خرد*
*کزین برتر اندیشه بر نگذرد*
*خداوند نام و خداوند جای*
*خداوند روزی ده رهنمای*
*خداوند کیوان و گردان سپهر*
*فروزنده ماه و ناهید و مهر*
*زنام و نشان و گمان برتر است*
*نگارنده بر شده پیکر است*
به خاصیت آهنگ سخن گوش کنیم ساده فهم است
بیان ساده ولی سنگین دارد
کلمات هم آهنگ در ذهن ترازو میشوند و ذهن بیاد میآورد ، این خاصیت نشر مثنوی است و همین آهنگ در کل ابیات هست ، تغییر نمیکند اما لحن میگیرد در خواندن پس ملال آور نمیشود خاصیت آن کاخ بلندی که فردوسی فرمود از نظم بنا کرده همین است
اکثر آثار عظیم ادبی بزرگان علم و ادب کشور ما بشکل مثنوی است که بالا اشارت شد حال در اختتام مقاله به یک قیاس ظاهری هم میپردازم؛ مثنوی های معروف مثل حدیقه سنایی، خمسه ،خسرو شیرین نظامی، مثنوی عطار و مولانای بلخی و حضرت سعدی و هفت اورنگ جامی همگی از دو جهت تفاوت اساسی دارند
یکی از جهت وزن است
وزن و آهنگ شاهنامه فردوسی بر توضیح اوزان (فعولن ، فعولن، فعلون فعل) است ، اوزان خسرو شیرین نظامی ( مفاعیلن، مفاعیلن فعولن ) است یا مولوی بر آهنگ ( فاعلاتن، فاعلاتن فاعلن) سروده است نوع همه مثنوی است اما وزن آنها یکی نیست ، ویژه وزن شاهنامه روانی و سادگی بهتری دارد البته موضوع و قدرت داستان بی اثر در جاذبه نیست و همین جهت دوم تفاوت را آشکار میکند جدا از وزن محتوای ملی بیش از محتوای عاشقانه مورد توجه فرهنگی واقع شده زیرا محتوای میهنی هویت ساز و آینده نگر است،
سپاس از خوانش شما فرهنگ دوست گرامی.
باسپاس. داریوش ثمر
اول شهریورر۱۴۰۴.

نگاهی به قالب سخن فردوسی

مشق از ثمر

*نگاهی به قالب سرودن شاهنامه و پارسی گویی حکیم فردوسی*
از ؛ د .ثمر.
دوستان گرامی گفتنی است که برای مرور و آگاهی بخشی، ساده بگویم کوچکترین واحد هر شعر ، بیت نام دارد، بیت،
اجازت دهید همین جا به عربی بودن این واژه و چند اصل مفهومی در فن و صنع شعر ، کوتاه اشارت شود ،
چرا میگوئیم بیت؟ در آنزمان که تدریس ادبیات در قرون دور نهادینه بود
از اصطلاح (واژک) یا صدها لغت کهن و اصول نگارشی باستان یا چیزی در دسترس نبوده البته با توجه به محدود بودن نوشتار و نامه یا کتاب در بخش درباریان و طبقاتی بودن سیستم زندگی،
(که در پی حمله بیگانگان طبقه کتابخانه دار که دربار یا معابد بوده از بین رفته )
یا اطلاعی جمعی، وافی و کافی مردمی بسیار محدودی مانده بوده یا رنگ باخته، زیرا شعر با موسیقی اجرا میشده و موسیقی در فرهنگ وارده جدید جایگاه نیافته بود برای نمونه؛ مهمترین متن شعری که از دوران باستان ایران به دست داریم ،بخش گاتهای کتاب اوستا است که میتوان آن را قدیمیترین سخن موزون در ایران دانست یا همان سرود و چکامه که بعد اشعار میشود
وجود گوسانها
(رامشگران و آوازه خوانان) در دوران اشکانیان و خنیا گران در دوران ساسانیان میتواند نشانه روشنی برای وجود شعر
(همراه با موسیقی)در ایران قبل از اسلام باشد.
سرودهای مانویان نیز نمونه های از شعر قدیمی دینی و عرفانی ایران قبل از اسلام میباشد. درایران بعد از اسلام نیز شعر در لهجه های دری و چه در دیگر لهجه های مختلف محلی اقصا نقاط عهد ساسانی همچنان وجود داشت و در کتابهای مربوط به تاریخ ادبیات اشاراتی میتوان جست تقریبا نمونه های از هر کدام آمده است.
گفتیم که شعر در ایران کهن همراه با موسیقی خونده میشده است و همچنین همراه بودن آن با موسیقی موجب گشته است که به ندرت آنها ثبت گردند چون مراسم و قضایای فرهنگی تغییر پیدا میکند ، یا طی حوادث در فرهنگ گم میشدند، مثلا شعر در وصف بازی چوگان و رزم با گرز در دوران جدید چون مراسم نداشته محو میگشته و اندک مراسم که بیشتر تقویمی یا دینی یا مربوط به اولیات فرهنگی بودند میمانند ...
در طول قرون دوم و سوم هجری بر اثر آشنا شدن ایرانیان با شعر و ادبیات عربی که دارای ابعاد و ظرایف است روبرو میشوند و پذیرش برای ارتباط با دنیای عوض شده آنزمان منطقی است به تدریج عروض معمول در شعر عربی به شعر فارسی میآمد و بعضی از لهجه های رایج هرجا...
پس منطقی نبوده مثلا از واژه واژک بجای بیت استفاده شود
باید از رایج اصطلاحات زمانه بهره میبردند حکما برای نجات اهداف فرهنگی ،
ضمن اینکه تدریس علوم گوناگون حکیمان پارسی از ریاضی و نجوم و طب و ... به عربی بوده زیرا زبان بخش بزرگی از دنیای آنزمان بوده در ادب نیز مثلا قواعد عروض شعر،
طی گذر از چند قرن تجربه در *عربی نویسی* دانشمندان *پارسی* به مدد ادیبان ابتدایی در عهد سامانی و پیش از آن به *فارسی* نویسی تبدیل و ارتقا و جهش پیدا کرد
اگر اجمالا به اولین نگارش های فارسی نظر کنیم بر طبق گفته مورخان
نخستین شعر عروضی فارسی دری را،
محمد بن وصیف منشی و دبیر یعقوب لیث صفاری در اواسط قرن سوم هجری سروده است.
این شعر قصیده ای است در مدح یعقوب لیث صفاری پس از فتح خراسان و هرات اشارت شده .
ادیبان برای عبور از آن مخمصه بینا فرهنگی و بازیافت هویت اصلی و بازگشت فرهنگی،
دگردیسی کیفیتی هنر
و ادب را
با لطافت و حکمت و احترام به تجربه ادبی حاکمه یا وارده همراه کردند میتوان گفت هضم بی تعصب بوده ، میتوان گفت یکپارچه کردن ادبیات بوده،
همه این چند سطر مقدمه از این روی بود که بگویم در شرح و درس قالبهای شعر ایران ادیبان کهن به نرمی از کنار عربی گذر کرده اند
به همین دلیل توضیح واژه بیت ، و مصراع و مردف ، مقفا، سجع، بحر،... تا توضیحات قواعد تعیین وزن مثل ؛ یافتن هزج، رمل، رجز، مقبوض و بسیاری لغت عربی که البته جنس عربی دارند و محتوای آن در فارسی فهمیده میشود نه دستگاه زبانی دیگر،
بله، کار شعر پارسی خالی از لغت عربی نیست
چون هم لغات عربی کاربردی روزانه داشتند
هم به آرامی واژگان پارسی باید از دل همین قواعدی که توضیح آن برای آموختن بود استفاده کرد و الفبای مشترک، آنها میدانستن باید عربی را شناخته و از شاخه های درخت فارسی هرس کنن و این اتفاق به شکل محترمی افتاد،
حال متروک بودن برخی واژگان پارسی باستان در آن زمان و عدم نوشتار در عامه یا نیاز کمتر به سواد در جوامع بشری، تدریس را سخت میکرده ، یا عمومی بودن درس کم میشده، خواص میآموختند،
اما اسوران فرهنگی عام و خاص نداشتنند
دوست دار فرهنگ ایرانی در دریای دم به دم حوادث و سیل پر پیچ و خم تاریخ چون سنگ ایستادگی کردند این از اخلاق ذاتی و توصیفی و معنوی ایرانی است که زبانش را هویت میداند چون میدانیم این پارسی نویسان بودند کی طی هزاره هایی از نبشتن با سنگ تراشی تا نوشتن با پر روی پرنیان و حریر و دفتر و نوشتار و منشور و طومار بخش بزرگی از زمین را ادبیات بخشیدند آن هم از نوعی که هنوز زنده است و مثل برخی ادبیات باستان نمرده ، یا مثل برخی ادبیات جدید تازه تاسیس نیست گویش نبوده یک دستگاه ارتباطی بوده برای بشر متمدن ،
نکته دیگر حساب و کتاب بازرگانی شرق دور با دنیا در دستگاه اداری و پستی نامه های کهن پارسی و میانه تا نزدیک سامانیان برقرار بوده،
به هر روی
به محور موضوع نزدیک شوم فردوسی پل بزرگ فرهنگی کهن و امروز است
این حکیم دهقان با شرح نامه باستان در نظم قالب کهن مثنوی یک رابطه ذهنی با نیاکان را برقرار کرد
مثنوی
بهترین انتخاب شاعران برای نگاشتن دیوان های پر سرگذشت و مفصل بود
مثنوی حکیم فردوسی بزرگ که قصد نگارش کهن روایات باستان را داشت در این بویژه اثر پارسی خالص،
(که البته آمده ناگزیر نزدیک به هشتصد لغت عربی در بین شصت هزار بیت تکرار دارد)
این ستون ادبیات پارسی را با پیوست هزاران شاعر دیگر در زمان قبل و بعدش بود زیر همین کار چتر فارسی امروز جا شده ،
هر بیت مثنوی قافیه ایی مستقل دارد یعنی تنها در دو مصراع همان بیت هم قافیه است مثنوی
شعری است که دارای بسیار ابیات بوده برای پردازش در سرودن داستان‌هایی که کوتاه نبودند و تاریخ و فرهنگ همراهشان بوده
از افسانه و اسطوره بهرمند بودند
چون مثنوی دارای قافیه‌ای مجزا است و به همین دلیل به آن دوتایی یا مثنوی گفته شود واحد هر بیت (معمولا و جدا از ابیات مقید المعانی و جدا از داستان) در کار فردوسی هر واحد یک سخن پارسی است
یک سطر از نوشتن و گفتن آنچه از هویت رسانده اند است و این سرمایه بزرگ را خوب درک میکنید
شعر در قالب مثنوی به زبان‌ های دیگر شرقی هم سروده شده اما شاهنامه فردوسی بزرگترین سروده‌های ادبیات پارسی در کل قالب مثنوی دنیاست،
که در قالب مثنوی، کلیله و دمنه رودکی بزرگ هم پیشا آن جایگاه بعدی را دارد
و (آفرین نامه) ابوشکور بلخی
از جمله دیگر سرایندگانی که از این قالب استفاده کرده‌اند می‌توان از مولوی یاد کرد که مطالب عرفانی و حماسی خود را در قالب مثنوی سروده‌است.
نظامی،
سعدی،
عطار و جامی نیز از دیگر شاعران بزرگ این قالب‌اند،
هر بیت مثنوی چون دو کلمه هم آهنگ در دو سوی مصراع دارد دارای خاصیت بیاد ماند است به این چند بیت آغازین شاهنامه حکیم طوس که در یاد همه است و از متواترات دقت کنید:
*بنام خداوند جان و خرد*
*کزین برتر اندیشه بر نگذرد*
*خداوند نام و خداوند جای*
*خداوند روزی ده رهنمای*
*خداوند کیوان و گردان سپهر*
*فروزنده ماه و ناهید و مهر*
*زنام و نشان و گمان برتر است*
*نگارنده بر شده پیکر است*
به خاصیت آهنگ سخن گوش کنیم ساده فهم است
بیان ساده ولی سنگین دارد
کلمات هم آهنگ در ذهن ترازو میشوند و ذهن بیاد میآورد ، این خاصیت نشر مثنوی است و همین آهنگ در کل ابیات هست ، تغییر نمیکند اما لحن میگیرد در خواندن پس ملال آور نمیشود خاصیت آن کاخ بلندی که فردوسی فرمود از نظم بنا کرده همین است
اکثر آثار عظیم ادبی بزرگان علم و ادب کشور ما بشکل مثنوی است که بالا اشارت شد حال در اختتام مقاله به یک قیاس ظاهری هم میپردازم؛ مثنوی های معروف مثل حدیقه سنایی، خمسه ،خسرو شیرین نظامی، مثنوی عطار و مولانای بلخی و حضرت سعدی و هفت اورنگ جامی همگی از دو جهت تفاوت اساسی دارند
یکی از جهت وزن است
وزن و آهنگ شاهنامه فردوسی بر توضیح اوزان (فعولن ، فعولن، فعلون فعل) است ، اوزان خسرو شیرین نظامی ( مفاعیلن، مفاعیلن فعولن ) است یا مولوی بر آهنگ ( فاعلاتن، فاعلاتن فاعلن) سروده است نوع همه مثنوی است اما وزن آنها یکی نیست ، ویژه وزن شاهنامه روانی و سادگی بهتری دارد البته موضوع و قدرت داستان بی اثر در جاذبه نیست و همین جهت دوم تفاوت را آشکار میکند جدا از وزن محتوای ملی بیش از محتوای عاشقانه مورد توجه فرهنگی واقع شده زیرا محتوای میهنی هویت ساز و آینده نگر است،
سپاس از خوانش شما فرهنگ دوست گرامی.
باسپاس. داریوش ثمر
اول شهریورر۱۴۰۴.

مشروطه و ادب

در ادامه مطلب شماره یک از نمای کلی به مشروطه پرداختم و اینک؛

*نگاهی به ادبیات روزگار مشروطه* (شمار ۲)
نویسنده؛ داریوش ثمر؛
یک تحول فکری بزرگ در ایران به یاری و نصرت امیر کبیر در
تاریخ ششم دی ۱۲۳۰ خورشیدی (۱۸۵۱ میلادی) به منصه ظهور رسید ساختمان پزوهش علم و فن بنام زیبای، دارالفنون در خیابان ناصر خسرو با شکوهی شایسته دانش آموختن ساخته شد (اکنون موزه آموزش نوین است) آری دانشگاه نه برابری با سطح کمبریج یا دانشگاهای روز دنیا داشت ، اما با اندیشه سطح آکادمی را ساختن و بالابردن علم و نیت مدرنیزاسون کردن جامعه ی عمدتا کم سواد و قجر زده ساخته شده بود با شناخت علوم روز اروپا،
وقتی افتتاح شد و چند استاد اروپایی عمدتا از اتریش در رشته های مختلف علمی به دعوت امیر کبیر برای آموزش به ایران راهی شدند و دعوت امیر کبیر را اجابت کردند که، دو روز قبل از رسیدن، ایشان میرزا تقی خان امیر کبیر از سمت خود به دلیل حسادتها و کینه ها و بدگویی ها و بدبینی های دربار ناصر شاه خلع مقام شده بود و تبعید!!...
اما امیرکبیر همچنان دلواپس آموزش بود و به یکی از پیشکاران حکومتی (داوود خان) توصیه کرد؛ اساتید اروپایی را گرم استقبال کنند در عدم حضورش و خب استقبال سرد بود و استادان اتریشی انواع علوم هم دلسرد شدند،...
این بی رمقی حکومتی در جذب و کسب دانش در چه زمانی هم گل کرد درست در فرصت خوبی که برای پر کردن فاصله علمی با صنعت غرب زمان جهش بود ، غرب به رشد خود با سرعت ادامه داد و پایه های دانشگاه در مملکت فاخره ی عهد قجری ما مخدوش مشغله های خرافی بود و مشحون از افراد بادمجان دورقاب چین درباری، کم کردن فاصله علمی با مغرب به تاخیر زیاد افتاد خیلی زیاد ، اکنون آنرا حس میکنیم و فاصله از زمین تا ماه گردون شد طی مدت کوتاهی یعنی اواسط قرن ۱۸ واقعا میشد امکان حرکت و همت جمعی بود برای استارت عظیم صنعتی اما انگار کل جماعت مسول آن روزگار ترجیح دادن همان شکل باشند ولی مردمان با روح زمان تعالی و پیشرفت میخواستند
اما حاکمان ایران منگ بوده و در سطحی باورنکردنی عقب افتاده (البته از تمایلات ناصر الدین شاه به فرنگی شدن نمیشود گذشت ، اما اراده کم کردن فاصله علمی تمدنی سست بود)
ضمن اینکه باید استنباط این حقیر را افزون کنم که اندیشمندان فلسفی تجربگرا و خرد ورز غربی ، دستگاه فلسفی قرن هجدهم بسیار پویا بود شالوده رشد از دیدگاهای فلسفی پایگذاری شد و گاهی تضادهای فلاسفه رشد دیدگاه ها را ساخت و استحکام میداد نظریات و مثلا از هولباخ که جهان را ماشین کیهانی میدانست تا دکارت که معتقد بود خود انسان یک دستگاه پیچیده و دقیق دارای روح است جرقه عصر مکانیک از ایده به اجرا رسید دستگاه ها ساخته شدند و سرمایه گذراری علمی اروپاییان بی دریغ بود از ساعت تا کشتی های غولپیکر آنچه میشود لیست کرد در آن قرن بیشمار است در این سو در شرق آفتاب خورده هنوز باید جن را با چماغ از بدن زن در حال زایمان بیرون میراندند ...
اما آنسو که یک دو قرنی قبل ترش، آنها زمانی با گاری و قاطر برای یافتن جرعه ایی علم از مثلا ابن سینا یا دیگر حکیمان ایران از اروپا مسیر را افتان و خیزان تا اصفهان میآمدند و مدهوش علم و معماری و پزشکی بودند به واسطه نهضت ترجمه علم اینطرف را استخراج کرده و دور شدند ....آنها هنگام سوار بودن بر لوکوموتیو به کشیدن خطوط تلفن فکر میکردند ...اما مشرق زمان مشروط ما هنوز صنایع دستی رنج کشیده در ظلم صاحبکاران را به بافت قالی و یا صنعت رنگرزی یا حجره های ترکیبات عطاری بسنده یافته بود ،
نه راهی
نه راه آهنی و
نه تلگرافی، هیچ...
و چه نوسانی ، چرا که در عصر قبل این قاجارها ، کریم خان زند که نمونه اول دموکراسی ایرانی است با همان اتیکت وکیل الرعایا کوشش بر کسب علم و صنعتی شدن دیده میشد اما چه حیف که دوران کریم خان کوتاه بود
به هر روی موج انقلاب کبیر فرانسه ، اصلاحات قضایی و اقتصادی و اجتماعی در جهان کم پوشش خبری به شرق میرسید اولین سیاحان ایرانی آنزمان دانش پژوه بودند زبان فرانسه آموخته و در وادی علم رهی شدند اسامی اولیه تحصیل خارجه چون ؛
میرزا محمد صالح شیرازی که به سال ۱۸۱۵ میلادی به لندن رفت و در تاریخ زبان لاتین و فرانسه و انگلیسی کار آموخته شد و اوست که وقتی برمیگردد ضرورت چاپخانه را حس کرده و برای آن اقدام میکند که (کاغذ اخبار) اولین روزنامه حاصل کار میرزای شیرازی است او روابط دیپلماتیک میگیرد و بعد پنج فرد با استعداد را برای دانشجوی به اروپا اعزام میکند و در همان وقت مدارس زبان انگلیسی هم کلید میخورد اولین آن در تبریز است ، میرزا صالح شیرازی بنیاد دیوانخانه با قاضیان جوان را برای گسترش عدل هم برقرار میکند و مهاجران خارجی را برای سرمایه گذاری و ایجاد کارخانه ترقیب میکند و همچنین فنون نظامی ...اینجا این زمان را آغاز رخت کندن قجری میدانن و بیداری ایرانی نام میگیرد در راه این بیداری میرزا قاسم مهر آبادی با لقب امیر کبیر که توضیحش گفته شد محور ظهور بیداری بهنگام است که در بالا گفتم و کامل کنم به قهر و بد گویی آقایان دربار نزدیک به سفارت انگلیس یعنی ایلچی و آقاسی دچار شده و حذف میگردد (روانش شاد) امیر کبیر به تزار روسیه اتکا داشت برخی دربار به انگلیس و خب این وسط متاسفانه استعمار چرک این دول جهان خوار هم مانع بزرگی بوده ، نه کمتر از بی کفایتی حاکمه!
به هر روی دارالفنون در زمان نزدیک مشروطه یک پایگاه علم بزرگ است برای ایران و از فنون نظامی تا هنر تئاتر در دایره آموزش داشته در ۱۲۲۹ خورشیدی روزنامه وقایع اتفاقه مرقوم میشود و به اخبار داخلی و خارجی میپردازد در صفحه خارجه رویدادهای علمی منعکس میشود و صفحه حوادث هم دارد و حتی مطالبی برای کودکان
این دقت به همه قشرها شایان تقدیر بوده و یک حرکت فرهنگی بزرگ...
بعد از دلخراش مرگ یا قتل امیرکبیر در کاشان
سیاست مدارهای اصلاح گر دیگری در همان زمانها ظهور دارند چون سپهسالار میرزا حسین قزوینی یا موشیر الدوله و ایشان نیز به دلیل حضور در استانبول با گروه (عثمانی های جوان) که اندیشمند آزادی خواه ترکیه بودند ارتباط و تاثیر میگیرد
موشیر الدوله و یوسف مستشارالدوله به ساماندهی ارتش ، نظمیه، و حتی ایجاد صندوق شکایات مردمی میپردازند که صندوق عرایض نام دارد
اداره پست و دیگر چیزهای عمومی را کلید میزنند و روزنامه ها فوران میکند و بعد به میرزا فتحعلی آخوند زاده اشارت کنم که در آثار ادب کهن پارسی تلاش میکند ادیب و نظریه پرداز تاریخ ، سیاست وحتی دیانت هم هست .....
اجازت دهید تا اینجا بایستم و از روزنامه های آن دوران یک نگاه به شخصیت ادیب و مردمی سید اشرف و روزنامه اش بیندازیم
نسیم شمال
سید اشرف الدین ، مدیر و دبیر روزنامه نسیم شمال،
از میان مردم بیرون آمد با مردم زیست در میان مردم فرو رفت ، شاید هنوز هم در میان مردم باشد!.
(این شرح از سعید نفیسی است که خلاصه نویسی مکردم تا در مقال جا شود)
او نه وزیر شد نه وکیل شد نه پولی بهم زد، نه روز ولادت او را کسی جشن گرفت حتی در مرگش هم خود شاهد بودم ختم نگذاشتند!،
ساده ، بی ادعا و بی آزار ، پاکدامن و مردی بود مودب و فروتن،
برای مردم خرده پای بی کس می نوشت و گدای راه نشین را بر مالدار کاخ نشین ترجیح می داد،
در کوچه و بازار اشعارش را برای مردم میخواند،
هر روز و هرشب شعر میگفت و هر هفته نشریه چاپ میکرد و به دست مردم می داد،
نزدیک بیست سال هر هفته روزنامه نسیم شمال در چهارصفحه کوچک به قطع کاغذهای یک ورقی امروز چاپ میکرد و به دست مردم می داد،
و مردم هنگامی که نسیم شمال را پخش میکردند راستی هجوم می آوردند و دست به دست می گرداندند ، سر گذرها در قهوه خانه ها برای هم و برای بیسوادان میخواندند مردم حلقه زده روی خاک نشسته و گوش میدادند،
مردم او را بنام آقای نسیم شمال میشناختند،
هفته ایی نبود که این روزنامه ولوله ایی در تهران راه نیندازد، دولت ها از او به ستوه می آمدند، اما با او چه میتوانستند بکنند؟ مردی آسمان جل ،فقیر و وارسته ایی بی اعتنا به همه چیز! به دردشان نمیخورد او را جلب کنند ، مگر در زندان هم آرام می نشست ؟!
او حافظه عجیبی داشت و اکثر اشعار را از حفظ میخواند زیاد هم به کاغذ و قلم محتاج نبود،
اشرف الدین در ضلع شرقی مدرسه صدر جلو مسجدشاه حجره ایی تنگ و تاریک داشت، اثاثه محقر و پاکیزه داشت که از فروش روزنامه خریده بود
من آن ایام یازده ساله بودم و در گیر ودار مشروطه خواهان و مستبدان ، او به میدان می آمد و اشعاری در نکوهش زشتکاری های محمد علی شاه ، امیر بهادر و اعوان و انصار ایشان میگفت، که مردم دهان به دهان تکرار میکردند،
اما
سران مشروطه هیچ جا از او نامی نبردند، این حق ناشناسی از جانب کسانی بود که از خوان نعمت بیدریغ او بهره ها بردند و مال ها انباشته کردند!!
یقین داشته باشید اجر او در آزادی ایران کمتر از ستارخان پهلوان نبود حتی او در قزوین تفنگ هم دست گرفته با مجاهدان دسته محمد ولی تنکابنی (سپهدار اعظم) در فتح تهران مبارزه هم کرده بود،
آزاداندیشی این مرد عجیب بود، در او تعصب نبود، لطایف بسیار داشت، قصه های شیرین بسیار بلد بود، و خزانه ایی از ادبیات با خود داشت، کینه هیچ کس را نداشت، از کسی بد نمیگفت، ولی همه را مسخره میکرد،
کاش باز کسی بود که این مردم که هیچ عبرت نمی گیرند ، زشت و زیبا نمی دانند، در پی شهوت اند استهزا کند،
در کوچه سلام مردم را سلاآم جآنم جواب میداد،
راستی جان او نثار همین ملت بود!
در فکر این نبود از استقبال مردم سودی ببرد یا رای جمع کند با وجودیکه در مردم نفوذ داشت ، در حجره تنگ خود می نشست،
خودش حکایت کرد در جوانی دلداده دختری از خاندان خود بود ، اما دختر را به او ندادند چون شاعر مسلک و بی اعتنا به زندگی بوده ، به همین دلیل سراسر زندگی مجرد بود،
سرانجام او در کهولت سن و ظاهرا انچه نتیجه زندگی مردان آزاده است متاسفانه به دارالمجانین یا تیمارستان انتقال دادند و اتاقی در حیاط پشتی یک تیمارستان محل زندگی او بود،
اما نمیفهمیدم چه نشانه ایی از جنون در او بود؟ او بیمار نبود و این به تیمارستان افکندنش یک معمای بزرگ است!
خبر مرگش را هم به کسی نگفتند،
نمیدانیم راستی او مُرد؟
در پایان زندگی قبل از مرگش دو جلد از اشعارش در بمبئی چاپ شده بود که به سرعت تمام گشت،
ظاهرا عده ایی هم رندانه بهانه جویی کردند که اندوخته مالی او را بربایند
از این مردم هرچه بگویی برمیآید،
در تیمارستان جز یکی دو شاگرد کسی به سراغش نمیرفت
او هفتاد سال بین همین مردم زیست با پاکی و عشق به آنان!

سعی دارم در ادامه مطلب در شمار ۳ ، مجدد مشق تقدیم شما کنم در وقتی دیگر.
منابع؛ (تاریخ مشروطه و ادیبان معاصر) (دکتر اسماعیل حاکمی)
(پیشگفتار دفتر چهلم طنز آوران نمایش ، داریوش مودبیان)
با سپاس داریوش ثمر.
آخر امرداد ۱۴۰۴.