*گیتار برقی حنجرهایِ گربه هایِ گشنه*
نوشته از داریوش ثمر.
۱▪️ هزاران نفر در سرتاسر این شهر میلیونها بار ، ترسها، آرزوها ، غم ها و امیال خود را به طرز بیمارگونه ایی بروز دادند، بروز بیماری های عفونی فکر، و ویروسِ بدبختی که اگر بگیرند،
دیگر درمان ندارد،
جُزام زیبایی است ، جزامی کاندر زیر پوست ها میدود ، می خشکاند و انسانها برای مخفی کردن این خوره، عینک تیره زده خود را در جامه هایی می پوشانند از جنس حریرِ زیبایِ دروغ ،!
بوی جوشش تزویر در تار و پود اندیشه جاری در پوست مثل رایحه ایی از فاضلاب، به قوه درک میرسد ! اما لباس هم مانع عبور رایحه تزویر نمیشود، که زیرا تن آدم سخت شریف میشود به لباس آدمیت! زیرا تن آدمکِ خالی از جان، شریف است به البسه ظاهریه!
۲▪️با تمامی لباسهایی که بر تن داری، با کفشها و کیفی که بر دوش داری، و تمامی لوازم داخل آن و یک گوشی که چون سیلیِ صنعتِ غربیه،
چسبیده به صورتَت غرقه در حرف های سطحی مثل کرگدن از روی گلهای وسط بلوار رد میشوی تا به اداره بروی یا به مغازه بروی یا به هر جا که مبنا بر دروغ است به حقیقت بروی تا برنج و خورش برای دستگاه گوارش خود و خویشانت جمع کنی هرچه چرب تر، بهتر تر پس زبانت را میچرخانی زین سبب شاغلی ،
اما در همین لحظه یِ کرگدنیِ تو از عبورت روی نازک گلهای وسط بلوار ،
آن سیلیِ صنعتِ غربیه چسبیده به صورتت به تصادف برخورد میکند با صفحه کیبورد و پوزه ات در پیامکی مینویسد( *.ح ح حقیقت هرگز در همه شرایط حقیقت نیست ت ت تنها وقتی حقیقت است که بکار آید* ..) حال تا پایان وقت اداری باید قرطاس بازی کنی و از امضای احمقانه ات احساس بزرگی کنی!
۲ونیم▪️ البسه ات به جان آدمیت تو! در گرمای نیم روز به حسب همان جزام دونده بد خیم که داری بوی رخت چرکِ حقیقتِ تُرا تراوش میدهد ،
و برای مخفی کردن این سرایت حقیقت باید زیر اسپری با رایحه شکلاتی دوش بگیری یا رایحه گل رُز تا خروجی و آسانسور و پارکینگ محفوظت میدارد ،
بعد دوباره از روی گل ها مثل کرگدن باید رد بشوی کار امروزت تمام شد،
خدا قوت چرا جمعه ها هم کار میکنی؟!
۳-▪️با صدای بلند گربه از خواب پریدم اول فکر کردم جیغ بود مثل نشانه های روان رنجوری همسایه هامان که گشنه هستند بعد فهمیدم، نه ناله دلخراش گربه است، مرنو مرنوی تیز گربه و دعوا آن با یکی دیگه سر جسد یک کبوتر سفید که تخمه سگ بچه ایی با تیر کمان سنگی زده بود!
صدای گربه مثل سیم گیتار الکتریک کشیده میشد و دیستروشن شده بود فقط یک درامر دیوانه کم داشت که یک تراک متال از توش دربیاد و تا عصر جیغ گربه ها بود ، سرسام گرفتم ..
۴-▪️سرم را توی جوب آب کنار خیابان فرو بردم تا آرامش بیابم و از بین چند قوطی مچاله شده پپسی و ته سیگار لای رشته های لجن به حلزونهای ریز سلام کردم و به سخن یکی از آنها در حالیکه نفسم را حبس کرده بودم *که دیگر بالانیاید* با دقت گوش میکردم، که بسیار آهسته و با ریتم کند میگفت : ...دنیا بر قاعده دقیق علت معلولی که ما فکر می کنیم بنا نشده...بنا نشده بنا نشده.. و هزار ویک اتفاق بدون برنامه بله بدون برنامه ریزی رخ میدهد...رخ میدهد..رخ میدهد .. و این چرخ گردون هر روز بازی میسازد که باید که باید با آن مدارا کنی .. با آن..باید دیگر سخن حلزون حکیم را نمیشنیدم و ایست قلبی خود را از حبس نفس فهمیدم و بر آن استوار و خوشحال اما *پشیمان* بودم که دستهای پینه بسته ایی مرا از جوی آب بیرون کشید ....هنوز چشمم و هوشم مثل دو زیست از آب بیرون آمده دنیا را درک نمیکرد که فهمیدم این که نجاتم داد همسایه مان مشتی ماشالله است ، کارگر و باغبونه ..صداش رو میشنیدم که میگفت بابا جون چه خیریته ..خواستی غرق بشی؟ بابا جون امید داشته باش من کارم وسط بلواره هر روز میبینم آدمِ بلا نسبت شما مثل خر نه آدم ِمثل کرگدن از رو چمن و گلکاری که زحمت کشیدم رد میشن اما باز اونها رو میکارم ...
همینجور که داشتم میگفتم های مشتی ماشالله سپاس که نجاتم دادی ..اون دیستورت خشن دعوای متال گربه ها هنوز بود اما قطع شد چند لحظه ،
دستهای پینه بسته پیرمرد جزام نداشت اینو فهمیدم و سر سخن باز کرد که؛
آقا هزاران نفر در سرتاسر این شهر ملیونها بار ، ترسها ، آرزوها و... وسط حرفش پریدم
گفتم ؛ غمها ؟ امیال ، عشق
و ناکامی های خود را به طرز بیمارگونه ایی بروز دادند؟
و اینکه بعضی ویروس فکری دارند چون جزام دیگر درمان ندارد؟
گفت آره از کجا میدانی؟
گفتم آخه شما و آنچه گفتی را خودم نگاشتم نویسنده شما منم،
سکوت کرد و رفت که گل های وسط بلوار را ترمیم کند چون جمعه ها هم کرگدن رد میشود...گفتمش مش ماشالله خدا قوت ،
گفت؛ خدا قوت مال من نیست مال ایناست که از وسط بلوار رد میشن ، دستمریزاد خوبه، و یادت نره دنیا بر قاعده های علت و معلولی که ما فکر می کنیم بنا نشده ها! حقیقت، ماهیت و ذات انسان...
سرو صدای گربه ها دوباره راه افتاد و دور شدن پیرمرد باعث شد آخرین جمله هاشو نشنوم.
با سپاس .
داریوش ثمر .اخر شهریور ۱۴۰۲.